🍃🌺🍃پنجره فولاد
آرامآرام دست ادب بر سینه مینهم، جوی نمکین اشکهایم بر بستر گونههایم جاری میشود، چشمانم را میبندم و میگویم: السلام علیک یا ضامن آهو.
کمی به رسم ادب، خم و راهی بابالرضا میشوم.
دل طوفانیام چهرهای آرام برایم ساخته، جوری که کسی نفهمد، با خودم نجوا میکنم؛ باری دیگر، از پس پردهٔ لطیف و لرزان اشکهای گرم و مزاحم، رو به سوی گنبد میکنم، غوغایی درونم را میلرزاند، دل ابریام زمزمه میکند و
آسمان چشمانم میبارد! آقای مهربانم! میدانی که دل کوچکم طاقت دوری ندارد و خیلی زود برایت تنگ میشود! میشود تا دلم تنگ نشده، راهی حرم شوم؟
وعدهٔ دیدارمان، کی باشد، جلوی پنجره فولاد؟
چشمانم را میبندم، غم پایان سفر، همچون کوهی بر دوش دلم سنگینی میکند، پاهایم جان رفتن ندارد!
دلی که گوشهٔ حرم جا گذاشتهام، میآید، دستم را میگیرد و آهسته کنار پنجره فولاد زانو میزند؛ دستانم را دخیل پنجره میکنم، آفتاب کمکم غروب میکند و صدای نقارهخانه بلند میشود، باری دیگر سر سجده بر آستان محبت حضرت دوست میسایم، ناگهان دستی مرا از این رویای شیرین بیرون میکشد، نرم روی شانهام میزند و میگوید:«بلند شو! الان قطار حرکت میکند.»
از درون فریاد میزنم:«بگذار حرکت کند قطاری که مرا از او جدا میکند!»
ای کاش این شهر غریب، قطاری برای برگشت نداشت!
جوری که دل نفهمد، از میان بازار شلوغ و گرم اشک و بوسه میگذرم.
چشمانم را به نگاه لبریز از نگرانیاش میدوزم و در دلم کمی از او دلگیر میشوم که مرا از آن رویای شیرین جدا کرد!
به اکراه، پا روی پلههای زمخت قطار مینهم. اینجا، هوا، برای نفسکشیدن کم است! پنجرهها قلبم را میفشرند و عذابی بس عظیم به جانم میدهند.
سوت پایان سفر زده میشود و من با یک چمدان تنهایی راهی شهر شلوغ و دلگیر خودم میشوم.
میایستم کنار پنجره، میان صدای کوبش قلب قطار، چشم میگردانم میان سیاهی بیابان، بلکه بتوانم برای آخرین بار به محبوبم سلام عرض کنم.
چشمانم غرق شعف میشود و بازهم، پردهای گرم و لطیف مجال دیدار آن نقطهٔ طلایی و نورانی را از من میرباید!
دست دلم میلرزد، ناچار میشوم به کوپه بروم. چشمانم را میبندم و باری دیگر راهی صحن میشوم. کبوتر دلم عجیب آرام گرفته است! بالهای سپیدش را بیمهابا سمت گنبد میگشاید و سر ارادت بر آستان رضا خم میکند.
بازهم صدای سوت پایان، مرا از این رویای شیرین بیرون میکشد، دست چمدانم را میگیرم و پیاده میشوم.
ایستگاه آخر کمی از بار دلتنگیهایم را میدزدد و شروع روزمرگی مجال اندیشه را میکاهد.
اما، حالا که تولد محبوبم تزدیک است، کبوتر دلم چند روزیست در قفس استخوانی بند نمیشود و مدام میل پریدن و دانه چیدن از صحن رضا را دارد.
یا ضامن آهو! دلم تنگ است!
قرارمان کی باشد، جلوی پنجره فولاد؟
#دلنوشتہےاعضاےمحترمڪانال🙏🍃#آسمان_کاویاری🆔 @amamreza0🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃