نوشتن، نوشتن بود*
من نگاه غلطی به هنر داشتم. فکر میکردم هنرمند یک شکمسیر بیدغدغه است که خوشی زده زیر دلش و حالا شده نقاش، شده خطاط، شده نویسنده، شده بازیگر، شده هنرمند.
شاید هم چون گفتهاند هنر که نان و آب نمیشود برو تجربی و به فکر پول در آوردن باش این ذهنیت در من ایجاد شده.
اما برایم سوال بود که چرا سمت بقیهی هنرها نرفتم و چسبیدم به این یکی. این هم از یک ذهنیت غلط بود.
یکبار به دوستم گفتم: نویسندگی خیلی خوبه. ارزونه. تو با یه زغالم میتونی بنویسی و اثر فاخر خلق کنی. اما نقاشی نیاز به کلی هزینه و رنگ و ابزار و فلان دارد.
یعنی باید بگویم نویسندگی را ادامه دادم چون در یک نگاه ارزان و راحت به نظر میرسید؟
نه.
آمدم سمت نویسندگی چون نمیتوانستم نیایم. «نویسنده کسی است که نمیتواند ننویسد.»** و شاید این را به بقیه هنرها هم بشود نسبت داد.
-نقاش کسی است که نمیتواند نقاشی نکند. حالا نه با ابزار چند صد میلیونی، شده با همان زغال اثر هنری را خلق خاهد کرد.
این فکر به معنی نادیده گرفتن ابزار نیست، اما این را به من یادآوری میکند که کل هنر ابزارش نیست. که هنر در خدمت ابزار نیست. و هنر در خدمت انسان است برای خلق کردن چیزی به اسم انسان.
حتا هنر تشریفات هم نیست. نوشتن از شکمسیری و بیچالشی و بیدغدغگی نمیآید و اتفاقن برعکس، نوشتن راست کار نیازمندان است.
حتا هنر کالا هم نیست. که بگوییم حالا بیاور نتیجهاش را. کو آن کتاب؟ کجاست آن تابلو؟ چه شد آن کوزه؟
اما چرا میگویم ذهنیت غلطی بود، چون نوشتن ارزان نبود. چون برای خلق یک انسان از نوشتن باید زیادی مایه میگذاشتم و فکر و عمرم را خرجش میکردم.
هنر، هنر بود.
نوشتن، نوشتن بود.
نه کالا بود، نه لوکس بود، نه تشریفات بود و نه از شکمسیری.
تو باید کاری میکردی، چون نمیتوانستی کاری نکنی. بعضیها میتوانند کاری نکنند.
*وقتی الهه سوال پرسید.
**جملهای از حسن کامشاد