دختری ۱۷ ساله است. ۴ سال پیش، عصر که
از مدرسه به خانه برمیگردد،
از همه جا بیخبر، خانه را پر
از مهمان میبیند. مهمان
های آشنا و ناآشنا. معمولا اگر یکهو یکی
از اعضای خانواده فوت کند، اینگونه جمع میشوند. اما این جمع شدن، شادانه بود.
کیفِ مدرسهاش را زمین میگذارد و مادرش را صدا میزند تا ببیند چه خبر است و اینها برای چه آمدهاند؟ مادر بغلش میکند و با خوشحالی میگوید: «تو را شوهر دادهایم.» همین یک جمله دنیا را روی سرش خراب میکند. گیج و منگ مادرش را هُل میدهد. نه کسی با او حرف زده و نظرش را خواسته بود و نه تصوری
از عروس شدن و شوهر کردن داشت. مهمتر اینکه نمیدانست زنِ چه کسی شده است.
مادرش میگوید خوشحال باش. آرزوی عروس شدنت را داشتم. دختربچه در ۱۳ سالگی ترک تحصیل میکند و به اجبار خانواده و
از سر ناچاری سر سفرهی عقد مینشیند. دو سالِ سخت و پر
از استرس و دعوا و مشاجره را پشت سر میگذارد و در ۱۵ سالگی طلاق میگیرد.
حالا در ۱۷ سالگی برای اولین بار
از پسری خوشش آمده و دیوانهوار دوستش دارد. ولی باز مشکلی وجود دارد. پسر هیچ علاقهای به او ندارد و به خاطر طلاقش هم ذهنیت خوبی نسبت به او ندارد. نهایتِ تلاش دختر، جوابِ نه
از طرف پسر است. وضعیت روحی مناسبی ندارد. میگوید اگر دستم را نگیرد، خودکشی خواهم کرد.
این سرنوشتِ محتومِ بسیاری
کودکانِ
حاشیه است.
#امیر_چمنی #روایتهایی_از_کودکان_حاشیههای_تبریز@alahiaryparviz38