تو شاهد باش:
قربانگاهمان آغوش مادر بود
خدا از ناسزاهایی که میدادیم کمتر بود
و کارون در میان لاشههایی آبآورده شناور بود
...آذر بود
وطن را بذر گندم کاشتیم و استخوان میداد
جهان
کابل به کفتار و به میمون اصفهان میداد
خدا در انتهای قصه دندان میگرفت و خرده نان میداد و داشآکل، سگی ولگرد میشد؛ دم تکان میداد
خودم
از کاسهی چشمان کرمانِ پس از آغامحمدخان
تماشا کردم و دیدم که بر دستان خواجو
آب جان میداد.
تو شاهد باش:
اگر دنیا به دستانم دهان میداد
اگر این غم
- غمِ
بودن-
امان میداد
اگر پیغمبرم همراهِ من در این جهنم امتحان میداد
نوازشهای آخر را برایت گات میخواندم
برایت مثنویهای مقدس با ردیف نان و تابستان و چای و مادر و تورات میخواندم
تسبیحات میخواندم
...میماندم
که شاید ریشهات
خاکت
مزارت
میهنت باشم
...شریکِ مردنت باشم
خودم دین و گناهت باشم و بر گردنت باشم
تنت باشم
و تنها کاشف جغرافیای دامنت باشم...
ولی تاوان
#بودن انتخابی بین «با من باش» و «بدتر» بود
خیابان گیج میخورد از تمام عابرانش نابلدتر بود و خود از سوسنا ما را به خِفَت کَند و شوش آورد
سروش از ناکسانی زرخرید و خودفروش آورد
و ما را روبروی جوخهی مرگش به هوش آورد
...آذر بود
تماشا کردم و دیدم که گرداگرد جوخه ردپای صدبرادر بود
تو با من گریه میکردی
و تقدیرم:
خطی از سرمهی تر بود
ولی بوسیدمت
بوسیدمت
این خوان آخر بود.
بهدین اروندصفحه رسمی
#بهدین_اروندhttps://t.center/alahiaryparviz38