شعر ، ادبیات و زندگی

#امیرحسین_بریمانی
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

به روحِ #ویلیام_باروز
و به جسم #امیرحسین_بریمانی که در #زندان_فشافویه است

قاضی جان
باید بدانی من از گوشه‌ی خیابان راه می‌رفتم
وقتی هلکوپترهایِ دولتی
بالای سرِ تهران می‌چرخیدند
و گل روی سر مردم می‌ریختند
من این گل‌ها را قبول نداشتم
و به راحتی می‌گفتم
من این گل ها را قبول نداشتم
چون می‌دانستم عمه‌ی خود بنده هم
که در زمان شاه
با دامن مشکی کوتاه
و جوراب‌های سفید بلند 
و موهای افشان
به مدرسه می‌رفته است
حالا چادری شده است
و از زمین خم می‌شود و گل‌ها را دستمالی می‌کند
که شاید مثلن تبرکی چیزی شد
بله
من این چیز ها را اول در  خانواده خودم دیده‌ام
و بعد بلند شده‌‌ام مثل رولان بارت
که در فرانسه برج ایفل را دیده بود
و بعد رفته بود و مقاله‌ی مفصل و دقیقی به همین نام را درباره‌اش نوشته بود
میدان آزادی را دیده‌ام
و البته که مقاله‌ی مفصل و دقیقی را به همین نام درباره‌اش ننوشته‌ام
و تنها به عملِ دیدن دوباره‌ی خودم ادامه داده‌ام
و در کنار خودم گفته‌ام:
تهران
تو در دهه‌ی شصت و اوایل هفتاد که همه ریش می‌گذاشتند
و من که چند سالم بود و فکر می‌کردم همه‌ی مردها
با کلی ریش به دنیا می‌آیند
به کدام سو نگاه می‌کردی
از بالای برج بلندت
که آن را هم تصاحب کردند
و درونش کنسرت‌های پاپتی اجرا کردند
یا وقتی اندی وارهل
داشت پرتره فرح را می‌کشید
یا وقتی الیزابت تیلور
فوکو
هابرماس
و ....
به ایران آمدند
یا فیدل کاسترو
وقتی داشت به ابراهیم ِ یزدی دست می‌داد
و یک مشت کتاب‌های اسلامی هدیه می‌گرفت
یا آن لحظه که ابراهیم یزدی کلاهش را برداشت و بر سر خودش گذاشت
و دوتایی عکس یادگاری گرفتند
و بعدها که همان یزدی هم
مانند ایزدان تبعید شده
با اینکه مترجم آقا بود
کنار زده شد
بله
من همه چیز را به دقت دیده‌ام
آن چیزهایی که ندیده‌ام هم
خوابش را دیده‌ام
من صحنه‌ی عقیم کردن یک گوسفند را
وقتی دستوپای آن را در نوجوانی گرفته بودم
در ده واریان
جزیره‌ای که از قضا آن را هم تصاحب کرده‌اند
از نزدیک دیده‌ام
و بعد رفته‌ام یک گوشه نشسته‌ام
و شعرهایِ خونی گفته‌ام
و به نظرم در این دوران
همه‌ی شعرها حبسیه‌سرایی‌ست
نه چیزی بیشتر از این‌ها
حالا اسمش را هر چه می‌خواهید بگذارید
من می‌گویم:
جمهوری سانسور
اما در دو سه باری که در بازداشتگاه‌های سیاه
لخت مادرزاد شده‌ام
در همین کرج و تهرانِ خودمان
بوی گه و گندِ تحریف را شنیده‌‌ام
یکبار هم که در بازداشتگاه وزرا
قبل از تحویلمان به قاضیِ اوین
با آقای بریمانی گرفتار شدیم
یکدفعه همه جا پاییز شد
بعد من ماندم و درخت کاجِ جلوی پنجره‌ام
که هیچ‌وقت از سبزی رنگش را تغییر نمی‌داد
حالا هم کتاب وضعیتِ استثنایی
از آگامبن کنارم است
یعنی همین حالا
وقتی دارم این چیزها را می‌نویسم
خلاصه‌اش کنم قاضی جان
صدای تیرباران
هنوز توی گوشمان نخوابیده است
تتق
تق
تق
یا همین صحنه‌هایی
که در تلوزیونِ جمهوری هرگز پخش نمی‌شود
اما اتفاق می‌افتد
بله
من مزه‌ی دستبند را چند باری درک کرده‌ام
که حالا تخم‌هایم بزرگ‌تر از این حرف‌ها شده‌ است
و اِلا که ما را جوری تربیت کرده بودند
که دختربازی هم بلد نبودیم بکنیم
چه رسد به این الواتی‌ها
البته خیلی چیزها را هم که جراتش را نداشتم
از پشت شیشه‌ی بالا کشیده‌ی ماشین
یا پنجره‌ی طبقه‌ی چندم ساختمان
نگاه کرده‌ام
و تا آخرین روز عمرم برای کسی تعریف نکرده‌ام
و به انگشت‌هایم طوری که کسی دوزاری‌اش نیفتد
اشاره کرده‌ام که نلرز
اما او به رقصش ادامه داده است
و با خودش تکرار کرده است:
او فقط می‌خواست این طرف آن طرف بدود و بازی کند
اما با کلتِ 45 میلی متری دولتی
خلاص شد
بفهمش
خودت را بگذار جاش
حسش کن
و از خودت بپرس زندگی کدامیک ارجمندتر است؟
آن سگ
یا آن شریر کثافت سفید پوست؟

یک شعر از #علی_عرفانی
از کتاب: #عربده_آیین_خیابان
چاپ شده در کتابِ باز

https://t.center/alahiaryparviz38
💥💥💥

#آنیشا_اسدالهی فعال سیاسی:
گزارشی از وضعیت زندان بزرگ تهران (فشافویه) و وضعیت اسفبار زندانیان این زندان

« دیروز به همراه خانواده برای ملاقات علی به زندان فشافویه رفتیم.
از مسیر طولانی شهرستان آمدن و این خانه و آن خانه ماندن تا رسیدن به زندان.
در دل سرما و صف‌ طولانی خانواده‌ها پشت در ورودی تا کندن زمین جلوی در ورودی و گل و خیسی کف زمین و راه افتادن وسط سنگلاخ..
همگی رد خستگی را به عینه بر تن هر خانواده از جمله ما می‌گذاشت. تازه تا اینجای کار هنوز ملاقاتی انجام نشده.

وارد سالن می‌شویم. فضای نگهبانان به مراتب از اوین کمتر امنیتی به نظر می‌رسد. خانواده‌ها منتظرند تا در چند سری عزیزانشان را ببینند.
ملاقات‌ها منحصرا کابینی است؛ آن هم یک هفته در میان!
زمانی طولانی انتظار خیلی‌ها را کلافه می‌کند.
با هر سری آمدن زندان‌ها سوت و کف و تشویق‌ها شروع می‌شود.
همگی شروع به تشویق و دست تکان دادن با زندانی‌ها می‌کنند.
مادری فریاد می‌زند: «تولد فرزندمه»
دیگران پاسخ می‌دهند: «فرزندان وطن، افتخار ملتن»
همه سعی می‌کنیم خوشحال باشیم و به زندانیان روحیه بدیم.
در پایان ملاقات از یکی از سالن‌ها صدای «#زن_زندگی_آزادی» می آید.
انتهای سالن چشم هایمان به پیرمردی ۷۰ ساله با شنوایی ضعیف می‌افتد.
پیرزنی به همان سن روبرویش نشسته، لبخند سرش نمی‌شود، گریه می‌کند که وثیقه را قبول نمی‌کنند.
باورم نمی‌شود دوباره نگاه می‌کنم خیلی پیر است.
گوش‌هایش ضعیف است و به همسرش گفته اگر مدتی است که به او زنگی نمی‌زند به این خاطر است که در شلوغی زندان نمی‌تواند درست بشنود.
از همسرش می‌پرسم مسئله مربوط به قیام اخیر است می‌گوید:« بله!»
یک ماه است پیرمرد را نگه داشته‌اند..
سالن در بهت فرو می‌رود همگی می‌آیند از دور پیرمرد را ببینند.

۲. نوبت به سری ما می‌رسد. دوباره سوت و کف و دست زدن جمعی همه‌مان را مشعوف کرده.

علی را از دور با کلاهی می‌بینم، مسخره بازی در می‌آورد.

دست زدن‌ها تمامی ندارد تا زندانیان پشت کابین مستقر شوند.

از دور #امیرحسین_بریمانی را می‌بینیم دنبال خانواده‌اش میچرخد، از این سمت کابین می‌روم دنبالش..

به شیشه میزنم تا متوجه شود برایش بوسه و دست می‌فرستیم..

خنده‌اش می‌گیرد و پاسخ می‌دهد، نمی‌داند حتی چه کسی هستیم اما به رسم آنجا همه یک خانواده هستیم .

#پویا_مظلومی با علی وارد می‌شود، می‌آید سمتمان و دستش را میگذارد روی شیشه کابین. من هم همینکار را میکنم، لحظه‌ای قلبم پاره ‌میشود..
میشود..پویا مظلومی 

این‌ها نمی‌گذارند حتی دست هامان بهم برسد.

علی گوشی را برمی‌دارد با مونا شروع می‌کند حرف زدن، کلی انرژی دارد و با هیجان چیزهایی می‌گوید.

مادرم می‌گوید :«گوشی را به من ندید، می‌خواهم فقط نگاهش کنم» 

مونا و علی با هم با ایما و اشاره حرف می‌زنند و می‌خندند

باورمان نمی‌شود مگر چند کلمه و چند جمله با چشم‌ها جا به جا می‌شود؟

کل مدت ملاقات بیست دقیقه است، نوبت من می‌شود.

دو دقیقه را هم نباید از دست بدهم.

علی از فضای اتاقش می‌گوید، از آقای #مصطفی_نیلی و #سهیل_عربی و بقیه هم بندی‌ها. خوشحال است فضای اتاق سر و سامانی گرفته و دلشان بهم گرم است.

خبر ندارد روز آخر است که آن ها را می‌بیند

و قرار است سهیل عربی ناگهانی با دستبند و پابند به زور منتقل شود و به آقای نیلی، این وکیل شریف حتی فرصت ندهند وسایلش را درست جمع کند و برود به کجا؟ کسی نمی‌داند

یکی می‌گوید اوین آن یکی شنیده رجایی شهر..

۳. ملاقات تمام شده، کره‌کره‌ها پایین می‌آید. 

همگی تا میلی‌متر آخر پایین آمدن پرده به دست زدن و تشویق ادامه ‌می‌دهند.

خنده‌ها کمی کمرنگ‌تر شده. خانواده‌ها با هم خداحافظی می‌کنند
پرده ها کامل پایین آمده
نمایش به پایان میرسد
تنها یک چیز بر قلب هایمان حک شده است " مقاومت زندگیست"»

#ایستاده_ایم_تا_پایان
#زن_زندگی_آزادی
#سحر_نزدیکست

https://t.center/alahiaryparviz38