به هم بافته میشویم مثل ابر و باد ریشه و خاک بهمن و جاذبه و آفتاب بر حیات میوزد و خلق میکند
در هم میپیچیم چون گلابتونی از رفاقت چون زنجیری که مهربانانه بر گلوی آرزو میخسبد چون رشتهٔ نخی که بالاپوش روح عریان خواهد شد.
به هم میتنیم چون تاری که برگرد پود میچرخد چون پودی که تختهبند انتظار و طرح است چون نقشی که در گفتوگوی تاروپود جان میگیرد.
به هم بافته میشویم مثل سلام و پاسخ مثل سوال و پرسش مثل گفتوشنود و مثل غوغا و سکوت که از هم معنی میگیرند و به هم معنا میبخشند بر سر دستانم میگیری در اجتماعی که همیشه لبخندش را از من مخفی کرده است و مردمان را یکایک به بیعت و مهربانی میخوانی، بر شانههایم مینشانمت تا از آن بلندا افقهای دورتر را ببینی و برایم تعریف کنی.
دستانم در تو گره میخورد دستانت در من میکاود و در این تکاپوست که به هم بافته میشویم آنسان که چون صدایم میکنند تو سر بر میداری.