💥💥💥
قبل از اینکه در سال 1327 عضو آزمایشی سازمان جوانان حزب توده شوید، چه کتابها یا جزوههای سیاسیای میخواندید؟
کتابهای زیادی میخواندیم. من به آثار نویسندگان روس مثل ماکسیم گورکی، داستایوفسکی و تولستوی علاقه زیادی داشتم. البته آن موقع تودهایها میگفتند داستایوفسکی منحرف است! جالب است که داستایوفسکی به نوعی در آثار خود فروپاشی نظام شوروی و حکومتهای توتالیتر را پیشبینی کرده است. کتاب «جوان خام» را ویرایش کردهام. «جنگ و صلح» تولستوی را به سختی خواندم. خلاصه اکثر وقتم به مطالعه کتاب و مطالب مختلف تاریخی، سیاسی و... میگذشت.
بعد از تیراندازی به شاه، حزب توده غیرقانونی اعلام شد. بیانیه سازمان جوانان را دادند من بردم در چاپخانهای کوچک چاپ کردم. نمیدانم چه کسی من را لو داد. یک روز آمدند سراغم. خانه را حسابی گشتند. مادرم نبود ولی مادربزرگم بود. بسیاری از کتابهایم را با خودشان بردند. در آن سن کم مقاله هم نوشته بودم؛ بر اساس اطلاعات و طبق شنیدههایم توضیح داده بودم که رزمآرا باعث ترور شاه شده است. جالب است بعدها که اسناد این ترور درآمد، مشخص شد گویا واقعا همینطور بوده است. البته قطعی نیست، اما تحقیقات برخی از اشخاص ازجمله انور خامهای و دیگران بر این موضوع صحه گذاشته است.
از زندان 1334 بگویید. فضای بعد از کودتا در زندان چگونه بود؟
در آن دوره زندان، افراد زیادی را دیدم. اکثر رهبران بودند. برخی ابراز ندامت کرده بودند. فضای یأسآوری بر زندان حکمفرما بود. فضای گذشته دیگر حاکم نبود. حتی افرادی مثل مهندس منصف یا رحمتالله جزنی دیگر روحیه سابق را نداشتند. سال 1334 که زندان افتادیم اکثرا تنفرنامه میدادند. فضای مقاومت قبلی دیگر تمام شده بود. باقر مؤمنی و پرویز شهریاری را دوباره آنجا دیدم. دکتر بهرامی، دکتر یزدی و... هم بودند. من تنفرنامه ندادم. چند نفر از ما بودیم که با چاپخانههای مخفی سروکار داشتیم. حرف ما این بود که ما حروفچینیم و قانون ما را مسئول نکرده و باید صاحب چاپخانه را طبق قانون تعقیب کنید. بااینحال به ما یک سال حبس دادند ولی 18 ماه کشیدیم.
بعد از دوران سرکوب بعد از کودتا فعالیتهای سندیکایی را دوباره از چه زمانی آغاز کردید؟
سال 1340 من در راهآهن استخدام شدم. تصمیم گرفتم بیشتر بر کار سندیکایی متمرکز بشوم. با اعضای سندیکای فلزکار و مکانیک همکاری میکردیم. فردی به نام امیر واضحپور هم فعالیت داشت که کارمند شرکت دخانیات بود. بعد از انقلاب که فروهر وزیر کار شد، او مدتی معاون وزیر کار شد. بعد از چند ماه دوباره در سال 1340 من را بازداشت کردند. از راهآهن اخراجم کردند. بعد رفتم به چاپخانه کیهان. اولین بار آنجا بود که بیژن جزنی و عزیز سرمدی را دیدم. در بهمن 1340 که حملهای به دانشگاه شد، فعالان چپ را گرفتند. جزنی و عباس سورکی بازداشت شدند. آنها جلوی دستگاه بسیار مقاوم بودند و با بازجوها برخورد تندی میکردند.
ماجرای گروه «جریان» چه بود و چند سال به فعالیت ادامه داد؟
باید چند سال به عقب برگردم. این گروه در سال 1335 تشکیل شد. من خودم آنموقع در زندان بودم. وقتی بیرون آمدم بقیه به من گزارش دادند و گفتند چنین گروهی تشکیل دادهایم. سال 1336 رفته بودند در قله توچال به مناسبت جشن اولین سالگرد تشکیل «جریان» آتش روشن کرده بودند. من از پایین آتش را در قله توچال دیدم. در ماجرای اختلافاتی که در 1347 به وجود آمد، پنج روز رفتیم در قله سیچال و بحث کردیم. شخصی به نام مصطفی رحمانی با خودش تفنگ آورده بود. چند روز با آنها بحث میکردیم که این حرفها یعنی چه؟ مگر ما کی هستیم؟ چند نفریم کلا؟ هنوز نیرویی ایدئولوژیک هم نیستیم چه برسد به اینکه بخواهیم استراتژی کلی جامعه را تعیین کنیم. محاصره شهرها از طریق دهات دیگر چه صیغهای است؟ خلاصه بعد رفتند این طرف و آن طرف علیه ما حرف زدند و ما را لو دادند. سال 1350 من را با بیژن چهرازی گرفتند که بمب ساعتی داشت. در دادگاه فهمیدند که من با آنها رابطه چندانی ندارم.
فردی به نام مصباح که دبیر شیمی بود از مدرسه سیانور آورده بود و داده بود به بیژن چهرازی که تازه از خارج آمده بود و ساواک دنبالش بود. علی عسگراولادی، پسر صادق عسگراولادی و برادرزاده آقای عسگراولادی مؤتلفهای هم طرفدار چریکها شده بود. صادق مرد خوبی بود. پسرش که طرفدار چریکها شده بود از پدرش ناراحت بود که چرا سخنرانی کرده و آمده بیرون. در زندان همسفره ما بود. سال 1350 که من را بازداشت کردند، آمده بود مادر مرا دیده و گفته بود پسرت زمانی با من زندان بود و حالا با پسر من (علی) در زندان است!