روایتی از
خاوراناز سال ۵۹ ـ ۶۰ که اعدامهای بیوقفه جمهوری اسلامی شکل سیستماتیک به خود گرفت برای تفکیک با خداها و بیخداها لازم دیدند گورستانی را به بیخداها اختصاص دهند. بعداً بخشی از ان را به بهاییهای لامذهب! دادند.
مادران اعدام.شدگان سال ۶۰ عدهی زیادی بودند که با قرارهای خودجوش جمعهها صبح گرد هم میآمدند و هر روز بر تعدادشان افزوده میشد
خواهر من هم از جملهی این مادران بود . دخترش منیژه معنوی پرست اول آبان سال ۶۰ اعدام شد. در این گردهماییهای جمعه صبح من همیشه همراه خواهرم بودم.
این تجمع خودجوش و پرشمار کمکم شکل نیمهتشکیلاتی به خود گرفت و چون در منطقهای به نام
#خاوران قرار داشت، نام
خاوران مناسبترین اسمی بود که به طور خود به خودی دهان به دهان چرخید و بدینسان بود که گورستان عظیمی به نام
خاوران شهرتی جهانی یافت.
بارها میخواستند همهی آنرا به بهاییهای بیمذهب بدهند و چیزی بهنام گورستان اعدامشدهها را از روی زمین پاک کنند اما مقاومت مادران و از همه مهمتر امتناع شدید خود بهاییهای لامذهب!! مانع از آن شد که آنرا از مادران بگیرند.
سپس سعی در امحاء آن داشتند؛ مثلا درخت کاشتند که پارک کنند. بنر زدند در اصلیاش را جوش دادند ولی حریف مادران
خاوران نشدند که نشدند. مقاومت مادران
خاوران را زنده و سربلند نگه داشت و صبح جمعه شد میعادگاه عاشقان شیفته و خانوادههای که تا پای جان برای حفظ راه فرزندانشان تلاش میکردند.
خانوادهها کمکم با هم آشنا شده و بههم اعتماد میکردند. بعضیها هم شهرستانی بودند ولی به عشق آمدن سر خاک با هر سختی بود خودشان را میرساندند.
اکثر مواقع پاسدارها هم آنجا بودند و یا میآمدند با مادر ها کلکل میکردند. حتی سر قبرها که فقط با کپه خاک مشخص میشد مینشستند و بحث هم میکردند. این بحثها گاهی آرام و گاهی با ناسزا و بگیر و ببند و بزن و ببر همراه بود.
در یکی از همین برخوردهای ناآرام بود که "مادر رضایی" را میخواستند بیرون کنند او به طرف آنها ایستاد و پستانهایش را رو به آسمان بالا برد و فریاد زد
" پسرانم شیرم حلالتون که شما جان فدا کردین ولی مثل این.ها نشدین ".
آن روز جمعه صبح روز شانس ما بود پاسدار ها نیامده بودند.
بهمناسبت تولد "مهناز نجاری" دور کپه خاکی که مادر مهناز نشان کرده بود جمع شده بودیم دختر دیگر مادر مهناز در بهشت زهرا بود. مادر مهناز ضمن صحبتهایش گفت : اصلا من نمیدونم این.جایی که نشون کردم قبر مهناز هست، یا نه؟ مادرها همه با تعجب به او نگاه کردند و گفتند:
مگه تا حالا نبش قبر نکردی؟ مادر مهناز گفت " نه والله من خودم که نمیتونم کسی رو هم ندارم که برام این کار رو بکنه".
همه با دلسوزی به او نگاه کردند و دلشان می خواست به او کمک کنند.پسر جوانی که همراه با خانواده ای آمده بود و سر و وضع کارگر مسلکی هم داشت، با تعجب به مادر مهناز گفت "هنوز نبش قبر نکردین؟ میخواین من این کار رو براتون بکنم؟"
همه نگاهها متوجه مادر مهناز شد. مادر مهناز گفت " آره از خدا میخوام اما چطوری؟ کی این کار رو بکنه؟". پسر جوان دیگر معطل اجازهی دوباره مادر مهناز نشد. فوری صدا زد " عباس بدو برو اون خاک انداز رو ور دار بیار:. عباس که
پسربچه ده دوازده سالهای بود فرز دوید مثل اینکه بارها این فرمان را برده بود دقیقا میدانست چکار باید بکند. به گوشهای رفت و خاکها را پس زد خاک انداز فلزی دسته چوبی بزرگی را که زیر خاكها پنهان کرده بودند در آورد و فوری به پسر جوان داد. پسرجوان هم مانند یک فرمانده به او دستور داد دم در بایستد و مراقب باشد. و خودش شروع به کندن و کنار زدن کپه خاکی شد که همه دورش جمع بودیم.
کمتر از یکی دو وجب خاک.ها را که کنار زد سنگ لحد سیمانی پیدا شد. به سرعت سنگ.ها را برداشت، جسد مردی با شلوار لی و پیراهن خاکی چهار خانه قرمز و آبی پیدا شد. دستها و صورت و پاهایاش خشکیده شبیه آهن قهوهای متمایل به سیاه بود کفن و این چیزها هم نداشت. خوب معلوم بود که این قبر مهناز نیست. سنگها را سر جایش گذاشت خاکها را ریخت سر سنگها و قبل از این که مادر مهناز چیزی بگوید با چابکی شروع به کندن قبر بالا دستی کرد. آنرا هم مثل اولی کند و سنگ لحد را برداشت جسد مردی بود با شلوار سیاه و پیراهن طوسی دست و پا و صورت خشکیده و قهوهای سیاه شده ولی چه آرام خوابیده بود.
خوب این هم نبود خاکها سر جایش برگشت، قبر سوم شکافته شد. دختر کوچک اندامی با موهای بلند پیدا شد با دامن و حتی کفش هم پا داشت مادر مهناز شناسایی کرد و گفت دخترش نیست.
قبر چهارم که نبش شد متعلق به مردی بود با موهای بلند که کنار صورت، با ریش بلند ریخته شده بود زیر پیراهن یا تیشرت سفید و شلوار لی به تن داشت یک پهلو خوابیده و موهای بلندش کمی روی صورتش را پوشانده بود. این هم نبود.