جنگ همين است!
مراسم «خشم مقدس در تجلیل از طوفان الاقصی» که تمام شد، باید از میدان فلسطین راهی خانهاش میشد. یادش آمد، دیشب همسرش به او گفته بود: «بكينگپودر بخر با يه بسته وانيل. بكينپودرش "سحر" باشه؛ مارك ديگه اگه بود، نخر. یادت نره تاریخ انقضاشون رو حتما ببینی.» رفت سمت فروشگاهی که یکی دو خیابان تا میدان فاصله داشت. بعد همانجا چشمش افتاد به خوراكیها. برای دختركش يك بسته پاستيل نوشابهای و يك بسته بيسكويت باغ وحشی و يك چپس نعنايی هم خرید . میدانست دخترش اينها را خيلی دوست دارد. ابتدا به ایستگاه مترو فکر کرد. بعد یادش آمد که مترو دم غروبی چقدر شلوغ است و او بسیار خسته و بیرمق. به خودش نمیدید که تا قیطریه سر پا در مترو تلوتلو بخورد. روی موبايلش «اسنپ» را باز كرد. كرايه: 170 تومن. مردد بود كه با اين كرايه میارزد كه اسنپ بگيرد يا با مترو برود و خستگی و خوابآلوگي را تحمل كند.
ناچار اسنپ گرفت. سوار شد و شاید یک ساعت بعد سر كوچهشان از ماشین پياده شد. میخواست وارد كوچه شود، اما راه را بسته بودند و او همه جا بیخبر. حیرت کرده بود از گرد و غباری که به هوا برخاسته بود. مردم همه وحشتزده به این سو و آن سو میدویدند. به زحمت خودش را از لابهلای جمعيت تا نزديكای خانهاش رساند، اما انگار نيمی از محله فرو ريخته بود؛ بهطوری كه حتی نمیتوانست تشخيص دهد دقيقا ساختمان محل سكونت او خانوادهاش كجا بوده است.
یکی میگفت: بمبهاشون هوشمند بود. همین که به پای ساختمون میخورد، کل یه برج رو پایین میآورد.
دیگری گفت: انگار نصف محل پودر شد و رفت هوا. دست کم ده دوازدهتا برج...
زنی گفت: معلوم نيست چندتا خانواده زير آوار موندهن.... چندتا بچه.... چندتا زن .....چندتاشون در دم كشته شدن... چند نفر اون زير هنوز زندهان.... وای.... وای...
در آن لحظه نمیدانست به چه فکر کند. به دخترش؟ به همسرش؟ به وسايل خانهاش؟ يا به اتومبيلش که روز خرید آن سر انتخاب رنگش با همسرش دعوایش شده بود و اکنون زير آوار مانده بود؟ يا به خودش كه زير آوار تنهایی هزار مصیبت له شده بود؟ حتی به يادش آمد چند كلاغ شيشة عقب ماشينش را كثيف كرده بودند و به همين دليل – دقيقا به همين دليل- میخواست آخر هفته ماشينش را به كارواش ببرد.
ناگهان سیل جمعیت کنار رفتند و با چشمهای وحشتزده میدید:
تا آنجا که چشمش میکرد ساختمانها فرو ریخته بودند و معلوم نبود چند صد نفر زیر آوارند. یک آن فکر کرد: دخترم!. ..وای دخترم... دخترم كه پاستيل نوشابهاي دوست داره .... دخترم كه .... همسرم که میخواست امشب کیک بپزه....
در همین حین صدای راننده او را به خود آورد: «آقا رسیدیم؛ چه خوابی کردیدها....».
تازه فهميد كجاست. با عجله كرايهٔ راننده را حساب كرد و از ماشين پياده شد. خشكش زده بود و داشت به تمام چيزهايي كه ديده بود فكر ميكرد و در عين حال با چشمانش ماشينی كه او را رسانده بود، دنبال میكرد. ناگهان غرش مهيبی گوشش را خراشيد و در كسری از ثانيه همان ماشين منفجر شد و چند ماشين ديگر را پرت در پياده رو . دود غليظی او را در خود گرفته بود؛ آنقدر كه كه ديگر ديده نمیشد.
#سید_اکبر_میرجعفریhttps://t.center/akabr_mirjafari