نباید بیفتیم
در فيلم «روزی روزگاری در غرب» میبينيم:
حراميان بساط طناب و چوبهٔ داری را فراهم كردهاند. حلقهٔ دار را دور گردن مردی انداختهاند و مردی ديگر را مجبور كردهاند زير پای مرد اعدامی بايستد. مرد پايينی به منزلهٔ چارپايهای است برای مرد بالايی. اين دو برادرند. پاهای مرد بالايی روی شانههای برادرش قرار دارند. برادر پایینی مجروح و دستبسته است. هرگاه مرد پايينی بیطاقت شود و بر خاك بيفتد، طناب دار كار برادر بالايی را نيز تمام میكند.
• در همین وضعیت سرکردهٔ حرامیان یک سازدهنی را فرو میکند در دهن مرد پایینی و میگوید: « ساز بزن و برادرت رو شاد کن...» و من اضافه میکنم: ساز بزن و خواهرت را شاد کن! اصلا ساز بزن و مردم را شاد کن....
نه امروز، بلكه سالهاست میانديشم: اغلب ما مثل همان مرد پايينی هستيم كه نبايد به خاك بيفتيم تا برادرمان زنده بماند. نمیافتیم تا همسرمان زنده باشد، نمیافتیم تا فرزندانمان ببالند. نباید بیفتیم تا خواهرمان نفس بکشد. نبايد بيفتيم؛ گرچه شانههايمان نحيف است و پاهايمان ضعيف. ما نمیافتيم تا عزیزانمان افقهای دور را ببینند.
راستی!
آن سازدهنی را دستکم نگیریم.