داستانی کوتاه....
#قسمت_ششم
"شب بارونی"
...درزدن:بله بفرماین؟!
💆فاطمه بیام تو؟؟؟؟!!عههههه حسین بازم توسروکلت پیداشد؟؟؟؟
😩...بله وکه پیداشد؟
😜عههههه پشت دربمونم؟؟؟
👦باشه،باباااااابیاتوووو،
😟.سلااااااام...به ابجی گلم.
😜علیک السلام،اقاحسین!امرتون!اوووووووم؟!!
👦امرکه نداشتم فاطمه!
😁عرض داشتم؟خب عرضتون؟!!
😫عههههه...حسین خوابم میادساعتوببین!!10هاااا؟!خب 10باشه..اخه الان وقت خواب.؟
👦توعرضتوبگو.من فرداامتحان ریاضیم دارم هاااا..
💆کم اوردم..تقصیرتوهااااا..خب باشه بابادعوانکن...میگم.
🙂فاطمه میخواستم اگه بشه...من که تودنیافقط تورودارم..هم ابجیم هم داداشمی.
😓فردابامامان حرف بزن راجع به مهساخانوم اینا
👦ببین مامان نظرش چی؟!!من خجالت میکشم دیگهههه....توبگو....
😓عههههه سه ساعتومیخوایی اینوبگی حسین؟؟!!
🙍باشه چشم....قول میدم فردااول وقت بامامان حرف بزنم.
😉.واقعااا...
😜بله واقعا؟موضوع رفتنت چی؟اونم بگم؟
🤔عهههه.نه رفتن وهنوزنه..
😔بعدا..
😊باشه میخوایی زن داربشی بعد...
😜بلههههه...خب.حالابرم.!اره ...فعلابروحسین.خوابم میاد..دعاکن دیاضیوخوب بدم..هااا
😟فدای فاطمه جان.فرمانده ی ما20میشه حتما
😜.شب بخیرفاطمه...شب بخیرداداشی...اخ.ازدست حسین.
😞چقدرخوابم میادودلتنگ بابام خداااااا...
😔...صبح شد.عهههه مدرسه ام داره دیرمیشه!
😱واای خدا؟؟زود لباساموپوشیدم.مامانم صبحونه حاضرکرده بود.دست وصورتموشستم.یه لقمه برداشتم.تندتند.رفتم بیرون.کفش هاموپوشیدم...بدوبدورفتم مدرسه؟!
😰اخ خدادیرم شده.خداروشکرتوراه ریحانه رودیدم که باباش داش باماشین میبردش مدرسه..
🚕وایساد!ریحانه صدام زد..فاطمه جان..بیاسوارشو...بریم...نه خودم.میرم...یکی نیست بهم بگه اخه عقل کل....دیرت شده الان وقت تارف کردن...!
😠😰..بعدرفتم سوارشدم..سلام واحوال پرسی کردیم.خداروشکرکه ریحانه شمابودین هادیرم شده بود.اره دیگه من فرشته ی نجاتم
👼😂..تقریباساعت 1:30بودازمدرسه اومدم خداروشکرکه امتحانوخراب نکردم...
🙏رسیدم بخونه زنگ درخونمونوزدم...حسین بود،داش ازحیاط میگفت:اومدم اومدم...
👦دروکه بازکرد....
😳وااااااای خدای من...
🙎حسین.....!!
ادامه دارد...
🌷کانال شهید احمد مشلب
🌷
👇👇👇
@AhmadMohammadMashlab