شهید احمد مَشلَب

#نیمه_شعبان
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
زنده کن با خنده هات اين خاک و
حاج‌مهدی رسولی
🔊 #صوت_مهدوی ؛ #مولودی

👤 حاج‌‌مهدی #رسولی

☀️ نرخ یوسف شکند...
گر تو به بازار آیی...

🌸 ویژهٔ #نیمه_شعبان

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 #کلیپ ؛ #موشن_گرافیک

🌙 اهمیت احیا در شب #نیمه_شعبان

🔸 پس از شب قدر، نیمه شعبان بهترین شبه، از این شب مهم غافل نباشیم...

🔗 لینک ثبت‌نام محل برگزاری و مشاهده مراسم در شهر خود👇
🌐
mahdiaran.ir



کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❣️بیعت بچه‌ها زیر بارون

دلت میاد وقتی منو عاشق کردی
یه جمعه ای من نباشم و برگردی
دلت میاد؟ آخه دلت میاد؟🎉🎉

#امام_زمان
#نیمه_شعبان

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
💰برخی از یاران امام حسن مجتبی (علیه السلام) امامشان را در ازای دنیا به معاویه فروختند! امروز هم اگر ما دست از حجت ابن الحسن (عجل الله تعالی فرجه) بکشیم و حرفی از تمدن نوین اسلامی و حکومت عدل الهی نزنیم ، آمریکا و استکبار جهانی ما را رها خواهند کرد و حتی مثل عربستان و ترکیه به ما امتیاز هم میدهند. اما شرمنده ، «ما امام فروش نیستیم!»

#امام_زمان
#نیمه_شعبان

میلاد خورسندی

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
📌 یکی از اعمال شب #نیمه_شعبان خواندن دعایی است که در تصویر بالا آمده است.

🙏 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج

🌸 ولادت امام زمان مبارک باد.
#ThePromisedSaviour

واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
خدایی درد نداره ؟!
تولد آقات‌ باشه ...
جشن و سرور به پا باشه ...
شهر و چراغونی کنن ...🎊
شربت و شیرینی پخش کنن ...🥤
همه شاد و خوشحال 👏🏼
خب آره عیده دیگه 🙃
ولی خودِ صاحب جشن نباشه ؟😔💔

#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@AhmadMashlab1995
#نیمه_شعبان کہ مےشود، فرشتگان، هفت آسمان را بہ یُمن قدوم مبارکت چراغان مے‌کنند و صداے هلهلہ و شادیشان عرش را مے‌لرزاند و ستارگان بہ یاد آن سَحر مبارکے کہ رحمت خدا با تولدت تکمیل گشت، آسمان را نور باران مے‌کنند.

از شادے خدا و رسول‌الله و مادرت زهرا چہ بگویم کہ زبانم از شرح آن قاصر است...

یا صاحب‌الزمان! ما چشمانے بارانے از شوق و دلے شاد و امیدوار بہ ظهور و دستہ‌گلے از دعاے فرج، براے تولدت هدیہ آورده‌ایم. مے‌شود با شیرینے آمرزش و رضایت و شربت گواراے دعاے خیرت از ما پذیرایے کنے؟

🌺ولادت #امام_زمان مبارک باد🌺

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_یازدهم

و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم.

انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»

و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!

این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد.

لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.

آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند.

همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود.

از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند.

حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند.

احتمالاً او هم رؤیای #وصال‌مان را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.

به گمانم حنجره‌اش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان #مقاومت کنن.»

به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.

شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟»

مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد.

فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!»

احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!»

نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.

نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. خنده‌ام را…
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_ششم

حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.

از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»

او همچنان #عاشقانه عهد می‌بست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیه‌السلام خوش بودم که امداد #حیدری‌اش را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.

به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.

نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»

نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.

از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!»

پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!»

همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.

نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.

ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد.

حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»

هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند.

دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»

من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.

بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.

عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.»

گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.

دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.

همه نگاهش می‌کردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت.

رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.»

زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
🌸 #نیمه_شعبان که میشود، فرشتگان، هفت آسمان را به یمن قدوم مبارکت چراغان میکنند و صدای هلهله و شادی شان عرش را می‌لرزاند. و ستارگان به یاد آن سحر مبارکی که رحمت خدا با تولدت تکمیل گشت، آسمان را نور باران میکنند.

🌼 از شادی خدا و رسول الله و مادرت زهرا چه بگویم، که زبانم از شرح آن قاصر است...

🌸 یا صاحب الزمان!
ما چشمانی بارانی از شوق و دلی شاد و امیدوار به ظهور و دسته گلی از دعای فرج، برای تولدت هدیه آورده ایم.
می‌شود با شیرینی آمرزش و رضایت و شربت گوارای دعای خیرت از ما پذیرایی کنی؟

  •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📌 امسال جمع اضداد است!

🎭 هم خوشحالی و هم شرمندگی،
چه حس عجیبی می‌شود...
خوشحال از ولادت منجی و شرمنده از کوتاهی خودم و طولانی شدن غیبت.

🔖 برنامه امسال من این است:
روز را جشن می‌گیرم و شب را احیاء.
هم خوشحالم و هم شرمنده.

🔸 در احیاء شب نیمه شعبان، مقداری از بی‌نهایت کوتاهی هایم را با گریه و استغاثه جبران می‌کنم تا کمی از عذاب وجدانم بکاهم.

🌸 #دلنوشته_مهدوی
🖼 #طرح_مهدوی
💐 ویژه #نیمه_شعبان

•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
📌 امسال جمع اضداد است!

🎭 هم خوشحالی و هم شرمندگی،
چه حس عجیبی می‌شود...
خوشحال از ولادت منجی و شرمنده از کوتاهی خودم و طولانی شدن غیبت.

🔖 برنامه امسال من این است:
روز را جشن می‌گیرم و شب را احیاء.
هم خوشحالم و هم شرمنده.

🔸 در احیاء شب نیمه شعبان، مقداری از بی‌نهایت کوتاهی هایم را با گریه و استغاثه جبران می‌کنم تا کمی از عذاب وجدانم بکاهم.

🌸 #دلنوشته_مهدوی
🖼 #طرح_مهدوی
💐 ویژه #نیمه_شعبان


@AhmadMashlab1995
💚مژده ای دل که #نیمه_شعبان آمد

💖بر تن مُرده و بی جانِ جهان جان آمد

بانگِ تکبير نِگَر در همه عالم بر پاست

💙همه گويند مگر جلوه يزدان آمد

💛از زمين نور به بالا رود آری زيرا

نور خورشيد #امامت همه تابان آمد

💜قائمِ آل محمد گلِ گلزارِ رسول

💗حجت بن الحسن، آن مظهر ايمان آمد

🍃🌹 تعجیل در #ظهور #امام_زمان (ع) سه صلوات 🌹🍃

#پروفایل
@AhmadMashlab1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸 امید به ظهور
🔹 حجت الاسلام پناهیان استاد رائفی پور
#کلیپ
#جمعه
#مهدویت
#نیمه_شعبان
#احیا
@ahmadmashlab1995 🎞
Forwarded from عکس نگار
‍ آقا سلام !
امروز ميخوام از شما بنویسم...🖋📜
جَوُنیم داره می گذره🍃🍂
غافِل از اينكه برای ظهورت کاری کرده باشم یا ذره ای در تحققش موثر باشم😔
غافل از اینکه شدم جامونده جوانهایی مثل من راهی جبهه های عراق 🇮🇶🇸🇾و سوریه ان
دیگه خجالت میکشم ...
آقا خستم دلم خیلی پره
آره راست میگن شهادت بال می خواهد🕊 اما بال های من شکستس
میدونم گناهای ما دلتو به درد آورده آقا شرمندم که باعث غیبته طولانیت شدم...
آقا شرمندم که شیعه لایقی نیستم...
آقا شرمندم که جمعه ها در ندبه های دلتنگی بجا اینکه "🌸🕊 اَین بقیة الله🌸🕊" را نجوا کنم بجای اینکه صدات بزنم در خواب غفلت موندم😔
آقا شرمندم که باعث شرمندگیت شدم
آقا شرمندم که ۱۱۸۳ سال گذشته و هنوز ۳۱۳ یارت پیدا نشده😔
آقا من دلم خونه💔
دلِ من بیقراره ...💓
من بیچارم...💔
آقا ببین آواره م...💔
آقا ببین تنهام...💔
آقا مگه نمیگن پناه دلهای بیقراری💓
مگه اینطور نیست دست مهربونتو به سره شیعه هات میکشی؟؟؟
میدونم لیاقت ندارم 😔
اما آقا...!!!!
آقا من که جز شما کسی رو ندارم...!!!!
آخه من جز شما دردامو به کی بگم؟؟؟💔
مهدیِ فاطمه قراره دلهای بیقرار بحق پهلوی شکسته ی مادرت زهرا به این دلِ شکسته و حالِ زار من نگاهی کــــن
اَللهُمَ العَجِل الوليكَ الفَرَج
#دلنوشته_ادمین
#یا_قتیل_العبرات_H
#آرزویم_شهادت
#دعایم_ظهور_مهدی_موعود
#الگوی_جوانیم_شهیداحمدمشلب
#نیمه_شعبان_مسجد_جمکران
#عکس_ارسالی_کاربران
🌷کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌷
👇👇👇
https://telegram.me/AHMADMASHLAB1995