بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو#قــسـمـت_پــنــجــم (مــرگ یــا غــرور)
غرورم له شده بود
😞 ...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...
😩😣 سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .
😔😞بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
" اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... ."
😝😆😆تا مرز جنون عصبانی بودم ...
😡😡حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .
😒رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت:
"به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... ."
😶رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ...
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .
😔عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ...
بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...
در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
"باهات ازدواج می کنم ..."
😶😫✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع ⛔️@ahmadmashlab1995