بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو#قــسـمـت_هــفــتـــم(زنــدگــے مـشـتــرک)
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .
😔به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ...
😐 جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ...
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .
اومد خونه مندلی دنبالم ...
رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...
😒 بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
🙄بعد از عقد اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ...
🤔با محبت بهم نگاه می کرد
😍... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود
😉...
سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
☺️از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ...
😒از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ...
😏و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .
😠شب تا در خونه مندلی همراهم اومد
😇... با بی حوصلگی گفتم:
"صبر کن برم وسایلم رو بردارم "... .
😕خندید و گفت:
"شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... ."
😜😅هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت:
"برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی "...
😍😘چند قدم ازم دور شد ...
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
"خواب های قشنگ ببینی"
😉 ... و رفت ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸@ahmadmashlab1995#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع