شهید احمد مَشلَب

#قسمت_صد_و_سی_ام
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود. کاش زودتر می آمد‌. کاش قسمتش حورا بود... آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_سی_ام


چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.

_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟

_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.

هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.

لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.

حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟

_خب آره دیگه خودت یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی امیرمهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.

_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.

_اون که بعله معلومه.


با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.


#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝