#رمان_حورا#قسمت_صد_و_سی_امچند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت
و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه
ام بیشتره عسلی.
حورا خندید
و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودت یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی امیرمهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند
و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز
و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد #کپی_با_ذکر_لینک ╔═...
💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995 ╚══════...
💕💕...═╝