شهید احمد مَشلَب

#قسمت_دوم2
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#سلام_بدرالدین مادر #شهید_احمد_مشلب:
#قسمت_دوم2
حضورِ #احمـد در بین ما بیشتر از قبل احساس میشود🎋
هر لحظہ او را در کنارمان حس مےکنیم هرچند کہ ظاهراً🍂
یکے از اعضاے خانواده‌مان را از دست دادیم اما در عوض☝️🏻
کسے را بہ دست آوردیم کہ میتواند در روز محشـــر ما را
شفاعت کند🌸

#کپے_با_ذکر_صلوات🔗
#کانال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌐
بازخوانی کتاب ملاقات در ملکوت (توسط نویسنده مهدی گودرزی)
@AhmadMashlab1995
•[🎤🗝]•

بـازخوانے کتـاب
#ملاقات_در_ملکوت زندگینـامہ و خـاطرات #شهید_احمد_مشلب📖🌱

با صـداے نویسنـده محتـرم کتاب آقاے مهدے گودرزے🎙

#قسمت_دوم2
#بازخوانے_کتاب📗

کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱
@AhmadMashlab1995
Forwarded from شهید احمد مَشلَب (حسین)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـاپــــــدرشہیــــــد🌱

#قسمت_دوم2

سوال:وقتی شهیداحمدگفتندمیخواهندبه سوریه بروند مخالفتی نکردید؟

🍂جواب:🍂 درفیلم

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️ #قسمت_اول1⃣ جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه ام چی شد؟😕 سارا هینی کشیدو گفت: – دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره. گوشی را از جیبش…
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️
#قسمت_دوم2

بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم، با صدای گوشی ام از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ نون هم گرفتی آرش؟
–آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم.
مامان همیشه می گوید تو دست راست من هستی، بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم،همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم، چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می گذارم.
رسیدم به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم.
مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم:
–مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم.
– برو پسرم دستت درد نکنه.
چایی را خوردم و بهاتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم.
جزوه ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم.
دو درس آخر زیربعضی ازمطالب با مداد سیاه، خطکشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.

برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.

نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام،خوبی؟
ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟
ــ علامت؟نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو...
از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت:
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند.
ــ آرش!تو چته، حساس شدیا!
بی مقدمه خداحافظی کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.

***

وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است.
آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
وا!!این چرا اینجوریه؟
جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود.

🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗

ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #رنج_مقدس🧡🌿 #قسمت_اول1⃣ چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از…
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

#رنج_مقدس🧡🌿
#قسمت_دوم2

سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته وهرروز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آنقدرگریه کرده ام که سرم چندبرابر سنگین تراز همیشه شده است. مادر دستش راروی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش میکند. ازعالم خیال نجات پیدامی کنم.
-لیلاجان! خیلی ها به خاطر حسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی میکشند، اما تو فشار تنهایی و سختی کاری که اینجا برعهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی عاقبته.
باصدای تلفن همراه، نگاه همه مان میرود سمت صفحه ایی که روشن شده:
-یاخدا! باباتون اومد!
دکمه ی وصل را می زند وروی بلندگو می گذارد. انگاردنبال کسی می گردد تاهمراهی اش کند. تنهایی نمی تواند این بار رابردارد.
-سلام خانومم.
- سلام. وای، شما خوبید؟ کجایید الان؟
صدای مادر می لرزد. دوباره حلقه ی اشک چشمانش را پرکرده است.
- تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می رسم ان شاالله. همه خوبند؟
مادرلبش را گاز می گیرد.
- خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
- خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می شود.
- نه طالقانیم.
مادر آرام به گریه می افتد. صورت سفیدش قرمز می شود . گوشه ی چشمانش... چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می شوند.
پدرهربارکه می رود، چشم انتظاری های مادر آغاز می شود. انتظارحالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیق تر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را می گیرد.
- سلام بابا.
- به سلام علی آقا. خوبی بابا؟
- چه عجب! بعد از چند هفته صداتون رو شنیدیم!
- خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمی خواهد جواب سوال های پدر را بدهد.
- تا یک ساعت دیگه می رسید. نه؟
- بله. فقط علی جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال و احوال کنم. این چند روز دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما...
و سکوت می کند.
- علی؟
- بله
این را چنان بغض آلود می گوید که هرکس نداند هم متوجه می شود.
- شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همتون... علی... طوری شده؟
صدای هق هق من و مادر اجازه نمی دهد تا چیزی بشنویم...
به اتاقم می روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می بینم. هروقت می خواستم مردی را ستایش کنم بی اختیار پدر درذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.

🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸

نـویسنــــ✍🏻ـــدھ:نـرجس‌شڪوریـان‌فـرد🎗

ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
Photo
#ابن_ملجم...
#قسمت_دوم2

¹وصیت امیرالمؤمین در رابطه با او
²مکالمه امیرالمؤمین با او
³نحوه قصاص او
‌‌⁴چرا ابن‌ملجم نباید بخشیده میشد؟

#پیشنهاد_مطالعہ👌🏻
#بابت_تاخیر_عذرخواهم🙏🏻

@AHMADMASHLAB1995
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـاپــــــدرشہیــــــد🌱

#قسمت_دوم2

سوال:وقتی شهیداحمدگفتندمیخواهندبه سوریه بروند مخالفتی نکردید؟

🍂جواب:🍂 درفیلم

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀🥀
🥀

#مصــــــاحبہ‌بـامــــــادرشہیــــــد🌱

#قسمت_دوم2

خصوصیت خاص شہید در کودکی؟

🍂پر از شور و شوق بود....🍂

#کارےازقرارگاه‌فرهنگےمجازےوکانال‌رسمےشهیداحمدمشلب🌿
#پنجمین_سالروز_شهادت🖤
#استفاده_بدون_ذکر_منبع_حرام🚫

@AHMADMASHLAB1995