شهید احمد مَشلَب

#قسمت9
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان 🔹 #او_را ... #قسمت8⃣ تا برگردم خونه دیر شد، وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن. غذامو خوردم، چندجمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم. کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن...📖 حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم،…
#رمان
🔹 #او_را ...
#قسمت9

حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هردوشون در اتاقو زدن و اومدن تو.

میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم...

بابا عصبانی شد و...
-دیدی میگفتم این پسره لیاقت نداره...
کدومتون به حرفم گوش داد...
گفتم این سرش به تنش نمیرزه😡

بابا میگفت و من گریه میکردم...

همه رویاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته💔😭

مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت...

چند دقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم
و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه...🚫

اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم...

هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد...

تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته...

تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم...

پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣

رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم...

دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم... 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود...

داغ بودم...
داغ داغ...
تب شکست و تنهایی،
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند...

رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم...🚿

داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت😭

از حموم درومدم،
سردم بود ولی داغ بودم...

دیگه زندگی برای من تموم شده بود...

چندروزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا...

بعد اونم مثل یه ربات،فقط میرفتم و میومدم...

دیگه خندیدن یادم رفته بود💔

من مرده بودم...❗️
ترنم مرده بود...❗️

حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم...

مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده...

مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️


"محدثه افشاری"

@ahmadmashlab1995

#انتشارحتماباذکرلینک