شهید احمد مَشلَب

#قسمت46
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
🍎 #رمان_طعم_سیب #قسمت45 من_دیروز هانیه زنگ زد خونمون... چشماش گرد شدو گفت: -هانیه؟؟؟شماره خونتونو از کجا آورده؟؟؟ بغضم و قورت دادم و گفتم: -نمیدونم نیلو...ولی خیلی فکرم درگیره میترسم... -عزیزم نترس هیچ کاری نمیتونه کنه کابوس های تو تموم شده امشب شب خواستگاریته...…
🍎 #رمان_طعم_سیب
#قسمت46


ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر...
بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت:
-یواش دختر ترسیدم!!!
امیرحسین_هووله هووول.
یه دونه زدم تو سرش گفتم:
-ساکت شو...
دوباره آیفون زنگ زد...
من_خب یکی درو باز کنه!!!!
مامان خندیدو گفت:
-حقا که همگی هولید...
مامان درو باز ڪرد...
من_کی بود؟؟؟
بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت:
-منم!!!
مامان_عممه!!!
امیرحسین_زن منه!!!
بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!!
مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان...
بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه:
شروع کرد سلام علیک گرم...
مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی...
من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه...
مامان خندیدو گفت:
-بفرمایین خواهش میکنم...
مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه...
صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل...
بابا_خوش اومدین بفرمایین...
آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما...
بابا_علی آقا بفرمایین...
بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم...
علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت:
-بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره...
-ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین...
-خواهش میکنم زحمتی نبود...
بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم...
من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم...
آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد...
مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟
مامان_بله ایشون هم اومدن...
مادربزرگ خیلی خوشحال اومد داخل...


ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای




#خواستگاری🙊🙈❤️

@ahmadmashlab1995