شهید احمد مَشلَب

#سپاه_پاسداران
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
هم اکنون زیرنویس شبکه خبر✌️
شکست آمریکا در دزدی نفت ایران در آبهای دریای عمان

🔹با اقدام بموقع و مقتدرانه جان برکفان دلاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عملیات دزدی دریایی و سرقت نفت ایران توسط آمریکا ناکام ماند.

🔹آمریکا در این اقدام یک نفتکش را که حامل نفت صادراتی ایران بود در آبهای دریای عمان مصادره کرد و با انتقال محموله نفت آن به یک نفتکش دیگر آن را بسوی مقصدی نامعلوم هدایت کرد.

🔹همزمان دلاورمردان نیروی دریایی سپاه با اجرای عملیات هلی برن بر روی عرشه نفتکش آن را به تصرف خود درآوردند و آن را بسوی آبهای سرزمینی ایران هدایت کردند.

🔹در ادامه نیروهای آمریکا با استفاده از چندین فروند بالگرد و ناوجنگی به تعقیب نفتکش پرداختند اما با ورود قاطعانه و مقتدرانه نیروهای جان برکف سپاه ناکام ماندند.

🔹نیروهای آمریکایی مجددا با استعداد بسیار و با استفاده از چند ناو جنگی بیشتر تلاش کردند مسیر حرکت نفتکش را سد کنند که باز هم موفق نشدند.

🔹 این نفتکش هم اکنون در آبهای سرزمینی کشور عزیزمان است.

#سپاه_پاسداران🇮🇷
#نیروے_دریایے_سپاه_پاسداران🇮🇷

@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_پنجم در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، #تکفیری‌ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_ششم

گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود.

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید.

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست.

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا می‌زد.

کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد.

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.

از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند.

مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد.

ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.

به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد.

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.

مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، #اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد.

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند.

مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس می‌کردم.

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.

با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند.

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»

به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_ششم بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های #حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و بی‌خبر از اطرافم ضجه می‌زدم.…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_هفتم

بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.

ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟»

از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!»

ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه #تهران

دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.

دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...»

ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»

نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟»

شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»

و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»

می‌دانستم درجه‌دار #سپاه_پاسداران است و نمی‌دانستم حالا در #سوریه چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»

از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.

بی‌اختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود.

دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.

هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.

بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.

دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد.

قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم.

تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.

ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.

به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد.

با اشک‌هایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
🚀 ایرانی‌ها راهی جز شلیڪ نداشتند!!

✈️ واقعیات عجیب پرواز 752
🎙 سرلشڪر محمود منصور
🔺 مؤسس سازمان اطلاعات و امنیت قطر

♨️ ⟨ایرانی‌ها ضربهٔ مهلڪی بر پیڪر ارتش آمریڪا وارد ڪردند⟩ و همهٔ «ما» و «منطقه» و قطعاً «نیروهای نظامی و مسئولان ایرانی» می‌دانستند ڪه «ترامپ» فوراً ⟨دستور حمله⟩ می‌دهد، و البته برخلاف تصور رسانه‌ها، ترامپ به‌سرعت دستور واڪنش داد؛ اما مشڪل آن‌جا بود ڪه ایرانی‌ها ڪلیهٔ سیستم‌های راهبری و راداری را در منطقه زیر ڪنترل داشتند و عملاً آن‌ها را مختل ڪرده بودند و دقیقاً به همین علت، عملیات موشڪی‌شان در زدنِ عین‌الأسد، بی‌نقص از آب درآمد!

💢 #پنتاگون، برای خنثی‌ڪردن اقدامات ضدّ راداریِ ایرانی‌ها و زدنِ اهدافی در درون خاڪ ایران، از طریق «ارسال موشڪ»، یا «بمباران هوایی» (با هواپیما)، با پرواز دادنِ ۲ «هواپیمای آواڪس» (سیستم پیش‌اخطار و ڪنترل هوایی/ رادارهای ۳بعدی پرنده) در «سعودی» و «ترڪیه»، بخشی از این پوشش را ایجاد ڪرد؛ ولی همچنان نقاط مرڪزی‌تر ایران، ڪور بودند و پوشش ڪامل نبود!

🚨 این‌جا بود ڪه آمریڪایی‌ها بوئینگِ به‌ظاهر مسافری، اما عملاً بوئینگِ آواڪس را (ڪه به‌جهت عملیات‌های خاص، به‌شڪل مسافری طراحی شده است را در اختیار اڪراین (هم‌پیمان خود) قرار دادند، تا جهت تڪمیل ⟨موزائیڪ نقشهٔ راداری⟩ و ⟨شناسایی آخرین تغییرات سیستم‌های پدافندی⟩، وارد آسمان ایران شود.

📛 این اتفاق، رُخ داد و هواپیما پس از ⟨مخابرهٔ اطلاعات و یافته‌های خود⟩ در ⟨فرودگاه امام خمینی⟩ نشست. اما تازه اول ماجرا بود؛ ⟨سیستم‌های سایبری سپاه⟩ متوجه انتشار و ارسال سیگنال‌های غیرعادی از هواپیمای بوئینگ اڪراینی شده بودند. بلافاصله ⟨خدمهٔ پرواز⟩ و ⟨عوامل فنی⟩ بازداشت و هواپیما وارسی می‌شود؛ حتی پوستهٔ موتور، باز و بررسی می‌شود؛ ولی مورد ویژه‌ای ڪشف نمی‌شود! (علت تأخیر چندساعته و اعلام نقص فنی)

🚫 با این‌حال، ⟨ایرانی‌ها اصرار بر زمین‌گیر ڪردن هواپیما و عدم پرواز دارند!⟩
⟨ایرلاین اڪراینی⟩ تهدید می‌ڪند ڪه درصورت عدم اجازهٔ پرواز، نظام فرودگاهی ایران را به‌صورت ساعتی، مواجه با مجازات‌های مالی می‌نماییم (ساعتی چند ده هزار دلار) ڪه ایرانی‌ها ڪوتاه می‌آیند؛ ولی همچنان مشڪوڪ‌اند!

📡 ⟨پدافند سپاه⟩، جهت خنثی‌ڪردن عملیات شناساییِ احتمالی، نقشهٔ استقرار سامانه‌های پدافندی را مجدداً در حلقهٔ (رینگِ) آخر، تغییر می‌دهد!

🛩 بویئنگ اڪراینی، مسافرگیری ڪرده و پس‌از «تیڪ آف» برای ڪشف و اطلاع‌رسانیِ آخرین یافته‌ها و وضعیت سامانه‌های پدافندیِ اطراف تهران، رادار مرڪزی (۳بعدیِ) خود را روشن می‌ڪند!

🚀 به‌محض ارسال و دریافت دیتا توسط پایگاه‌های آمریڪایی، عملیات انتقامی و مقابله به‌مثل، آغاز می‌شود و چند ده موشڪ ڪروز، از اقصی‌نقاط منطقه، به‌سوی اهدافی در ایران و (علی‌الخصوص) تهران، شلیڪ می‌شود!

👁‍🗨 ایرانی‌ها دیگر مطمئن شده بودند ڪه ⟨منبع⟩ و ⟨چشم شناسایی نیروهای آمریڪایی⟩، همین بوئینگ اڪراینی است؛ و ادامهٔ حضورش در آسمان، هدایت‌ڪنندهٔ دقیقِ صواریخ (موشڪ‌های) آمریڪایی تا اصابت به هدف است!

آن‌جایی ڪه ⟨ژنرال حاجی زاده⟩، فرماندهٔ هوافضای سپاه، از قول اپراتور شلیڪ‌ڪنندهٔ موشڪ‌های پدافندی می‌گوید: ⟨فقط ۱۰ثانیه فرصت داشته⟩؛ منظور این‌است ڪه ۱۰ثانیه وقت داشته تا تصمیم بگیرد یڪ هواپیمای فوق‌مدرن جاسوسی ڪه جانِ ۱۷۰ انسانِ بی‌گناه را گروگان گرفته ساقط ڪند، یا پذیرای دهها یا صدها موشڪ ڪروزِ آمریڪایی (موج اول) باشد ڪه احتمالاً بخشی برای ⟨نابودی سامانه‌های پدافندی⟩ و بخشی ⟨زیرساخت‌های حیاتی⟩ و پس‌از سقوطِ دژهای پدافندی، موج حملات ڪروزی و جنگنده بمب‌افڪن‌های آمریڪا یا ائتلاف، توأمان باشد!

☑️ آن «افسر» هرڪه بود، با تصمیم «سخت»اش، یڪ «ڪشور» یا یڪ «حاڪمیت سیاسی» را از سقوط نجات داد!

⚠️ بهتر است دولت‌مردان ایرانی، به‌جای خجالت و ڪتمان حقیقت (اینڪه ترامپ، حمله به «عین الاسد» را پاسخ داد و شاید به‌خاطر تلفات سنگین آمریڪایی‌ها!) واقعیت رخداد را به ملت‌شان بگویند!

🔳 موشڪ‌های ڪروز آمریڪایی، فقط ۱۰ثانیه قبل از لودِ ڪامل اطلاعات، دچار سیاهیِ راداری، Blank Out و ڪوری شدند!
🔰 قدر سربازان‌مان را بدانیم!
#النجاة_في_الصدق
#هواپیمای_اوڪراینی
#سردار_حاجي_زاده
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی
@AhmadMashlab1995
⭕️ صدای آمریکا

👤مایکل روبین، مشاور پیشین پنتاگون:

🔸اگر ما برای بهره برداری از اختلافات درونی و نفوذ در #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تلاش نکنیم، نشان می دهد که دستگاه اطلاعاتی و سیاستگذاری ما ناقص است.

🔺 #تغییر در ایران بدون سقوط سپاه پاسداران و نیروهای مسلح قابل انجام نیست.

#اخبار🗞
Forwarded from عکس نگار
‍‍ ‍‍ ⭕️ رسانه‌های #آمریکا :

🔹گام نخست باید اعلام سپاه پاسداران به عنوان گروه تروریستی باشد

🔹وقتی #سپاه_پاسداران به عنوان سازمانی #تروریستی اعلام شود قدرت سپاه و حوزه فعالیت هایش از خاورمیانه به داخل مرزهای ایران محدود خواهد شد و نظام ایران چاره‌ای جز رو به رو شدن با خواست های مخالفان را نخواهد داشت.

🔹وقتی آن روز رسید، زمانی که #جنبش_سبز بعدی فرا برسد، ایالات متحده آمریکا و تمام جهان باید آماده ایستادن در کنار فریاد #مردم ایران برای #آزادی باشند!

📚منبع: VOA

#اخبار
#سیاست
#نفوذ
#اخبار_سیاسی

@ahmadmashlab1995 🗞