شهید احمد مَشلَب

#امر_به_معروف۱
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
🌹🕊🌹🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۱ مجید شهید شد بی‌آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. او در کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابید؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان…
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#امر_به_معروف۱

خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مراسم عروسی راه انداخته اند اما همراه با #مشروب و #رقص و...

همراه بچه های بسیج به محل موردنظر رفتیم و دیدیم بعله...

جلو رفتم و در زدم اما کسی در را باز نکرد. از بالای دیوار به داخل باغ پریدم بااینکه این وظیفه را نداشتم!

در را باز کردم تا بچه ها بیایند...
بعد فریاد زدن منو
شلیک تیر هوایی
و به هم ریختن مراسم...

جوان درشت اندامی که وسط مجلس مےرقصید، بدون توجه به تفنگ من، با من درگیر شد! حتی دوستانم که به کمکم آمدند را زد!

او با یک چوبدستی همه ما را حریف بود و مشخص بود در ورزش های رزمی بسیار مسلط است...

با چند شلیک هوایی، همه متفرق شدند و به دوستانم گفتم:
"حواستون باشه اون یه نفر فرار نکنه"!!

به سختی دستگیرش کردیم.
در این فکر بودم تا پدری ازش درآورم تا عبرت بقیه شود! پرونده ای برایش تشکیل مےدهم و مےفرستمش دادگاه و.... که به خودم نهیب زدم:
"تو برای خودت مےخواهی این جوان رو دادگاهی کنی یا خدا؟ تو چون کتک خوردی مےخای تلافی کنی! اما واقعیت اینه که حق ورود به باغو نداشتی"!!!
تصمیم گرفتم از در ِ امر به معروف و محبت با او که حسابی ترسیده بود وارد شوم...

عصر بود...
به دوستانم گفتم منو جوان را به مسجد محله مان برسانند و خودشان بروند.

در شبستان مسجد نشستم با او حرف زدم. گفتم:
"ببین برادر من! اگه منو امثال من بااین کارهای شما برخورد مےکنیم به این دلیله که هیچ عقل و شرعی کارای شما رو تائید نمیکنه"...
کمی برایش دلیل آوردم تا اذان شد.
گفتم:
"بریم نماز"؟
هنوز با ترس به من نگاه مےکرد...

رفتیم وضو بگیریم.
بلد نبود!!! در نتیجه نماز هم....

گفتم:
"مگه تو این کشور زندگی نمےکنی که وضو و نماز بلد نیستی"؟

گفت:
"راستش ن!! ما بعد از انقلاب به اصرار پدرم از اروپا برگشتیم ایران"...

خیلی شرمنده شدم!
هیچی از دین و احکام نمےدانست.
با هم به مسجد رفتیم و به سختی کنارم نماز خواند.

بعد از نماز گفتم "پاشو بریم"!
با ترس پرسید: "کجا"؟
گفتم:
"منزل شما! پاشو برسونمت خونتون"!

باورش نمےشد اما با همان صحبت های عصر به من اعتماد کرده بود...
در طول مسیر مرتب مےپرسید:
"یعنی منو دادگاه نمےبری؟؟ یعنی من آزادم؟؟؟ یعنی"....

نزدیک خانه شان که رسیدم گفتم:
"ببین پسر خوب! ما دو تا با هم رفیقیم...تازه من باید از شما معذرتخواهی کنم"...

پیاده شد. با هم دست دادیم. خداحافظی کرد و همین طور که نگاهم مےکرد رفت...

کمی ترسیدم نکند این جوان و دوستانش اذیتم کنند چون مسجد محله ما را یاد گرفته بودند...

خودمو سپردم به خدا و گفتم:
"خدایا! این کار را فقط برای رضای تو انجام دادم"....

#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995