شهید احمد مَشلَب

#بسم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadmashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,21 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
К первому сообщению
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_سوم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟

-آره عزیزم
زینب

زینب:جانم

-میگم میشه قم هم بریم ؟

زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی

‌-دقیقا درست فکر کردی

زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره ؟

-دیشب خوابشو دیدم

زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟

زینب:پس فردا ۶صبح

-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(ع)و حضرت معصومه(س) بگی

زینب:آره حتما عزیزم

زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن

زینب: حنانه جون امام رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن

از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(س)به شوق دیدار برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن

حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(ع)خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن

روز ولادت فاطمه معصومه(س) روز دختره

حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو

-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن

زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد

بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم

شب چمدانم بستم البته خیلی

ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

 
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_دوم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا


وارد پذیرایی شدم که صدای
پچ پچ شروع شد
لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم
و چادر

تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود

و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی

بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد

با گریه به سمت اتاقم دویدم

نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم

نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود

چشمها و دماغم بخاطر گریه

یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه مجردیم

وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم

مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان

بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم
احساس میکردم این خونه غرق گناهه

مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم

شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود

هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم

ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت

فردا یه عالمه کار دارم
پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد

یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم

از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم

یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد

چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم

-شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه

اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم


با محجبه شدنم خانواده ام طردم کردن

اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن
تو و همرزمانت دوستم بشید

پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم

بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه

فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم

یهو صدای تلفن بلند شد
زینب بود باهم سلام و علیک کردیم
زینب : حنانه میای بریم .....

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995