🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🌹🕊🌹🕊🌹🌹#لات_های_بهشتی #پناه_حرم۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد
☺️تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.
😶خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید:
«مجید خیلی داداش دوست داشت.
😍 به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
🙁 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد.
🙃ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.
😐 همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.
😜 آخرش همکلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم.
🙄 به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میکشم به مدرسه بیایم.
😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛
😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.
😇 هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از حفظ میگرفت.»
🤓مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.
👮دوست داشت بیسیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
💪 مادر مجید میگوید:
«همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تکهتکه کرده است.
😰😱 میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم.
🙄عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد.
😍 چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده)
🙃 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
همه اهل خانه مجید را
#داداش صدا میکنند.
😇 پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از
#مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند.
😔خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود.
😎مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد:
«با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
😫😩 گفتم نمیشود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
☺️گفت: برای خودت گرفتهای! من نمیروم.
😐با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛
😩😫از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.
😎مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
☹️مجید که نبود کلاً بیقرار میشدم.
😔 من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.
🍰 انگار نه انگار که سربازی است.
😌آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.
😱دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
😱😥مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند. وقتی یک دور میزد و برمےگشت خانه میدید که پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»
😁😀#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_لینک @AHMADMASHLAB1995