بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو#قــسـمـت_نــهـــم(حــلـقــہ)
نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...
🤔به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...
زیر درخت نماز می خوند ...
بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
یهو چشمش افتاد به من ...
😊مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
🙈"داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی "...
😕 تا اینو گفتم با خوشحالی گفت:
"چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... ."
😍😉ناخودآگاه و بی معطلی گفتم:
" نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ..."
😐 دروغ بود ... .
😔خندید و گفت:
"بهتون خوش بگذره "... .
😚اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ...
🎁 گرفت سمتم و گفت:
" امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن "... .
😍💍😘جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول براش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد..
استفاده در کانال دیگران ممنوع کپی ممنوع
⛔️⛔️@Ahmadmashlab1995بعد تمام شدن پارت ها استفاده در کانالها آزاد
😍