شهید احمد مَشلَب

#قسمت_چهل_و_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_دوم علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي…
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_چهارم

مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم  كه  خبر ندارن »
قطرات  اشك  روي  ميز مي چكد.
با دست  اشك ها را روي  ميز مي مالد
از جا بلند مي شود،از پنجره  آشپزخانه  بيرون  را نگاه  مي كند،دلش  مي گيرد
از اين كه  ديگر حسين  نيست  كه  درد دل  و شِكوِه  و گلايه اش  را پيش  او بكند
وحسين  با مهرباني  و دلسوزي  او را دلداري  دهد
 صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد:
- علي ! خدا رو خوش  نمي ياد، اين قدر زهره  رو اذيت  كني
- چيه ! باز زهره  اومده  چوقوليمو پيش  تو كرده
- آخه  داداشم ! يك  كمي  به  فكر زهره  باش ... هر چه  باشه  همسرته ... مادربچه هاته
 - حرف ها مي زني  حسين !
 ديگه  مي خواي  خودم  رو به  سيخ  سرخ  بكشم  تا خانم راضي  بشه ...
 مگه  خونة  باباش  كه  بود حلواي  تن تناني  تو دهنش  مي گذاشتن ...
خودت  مي دوني  كه  از صبح  سحر تا بوق  سگ  دارم  براي  اون  و بچه ها جون مي كَنم
 - علي  جان ! اين ها رو قبول  دارم  ولي  زندگي  كه  فقط  خورد و خوراك  و پوشاك  نيست ...
 زن  محبت  مي خواد... توجه  مي خواد... زن  مثل  گل  نازكه ... دلش  ازشيشه ست
#ادامہ_دارد...


#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_پنجم

- حسين ! بس  كن  تو رو به  خدا!
 نمي خواد براي  من  منبر بري  و درس  اخلاق بدي ...
 از گل  نازكتره !
چشم  از پنجره  برمي گيرد، اشك هايش  را پاك  مي كند
ليوان  آب  را ميان  دستان مي فشرد
تنها جرعه اي  آب  تا بغضش  را فرو دهد
ناگاه  صداي  آشنايي  در گوشش  مي پيچد با عجله  به  طرف  پنجره  رفته
 بيرون را نگاه  مي كند...
 حسين  در نظرش  مجسم  مي شود با لباس  سپاهي ، چفيه  به  گردن
لبخندي  به  لب  دارد و چشم  به  پنجره  دوخته  است :
- سلام ... زن  داداش . اومدم  خداحافظي
 چشمان  زهره  از تعجب  گرد مي شود. دهانش  باز مي ماند
 چشم هايش  رامي مالد و دوباره  به  آن جا نگاه  مي كند ولي  اين بار حسين  را نمي بيند
خاطره اي زنده  مي شود، خاطرة  آن  آخرين  وداع ...
- حسين ! اون  از جنگ  كردستان ... اينم  از جنگ  عراق !
آخه  پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال  طول  كشيد تو هم  بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟
 حالا ديگه  زن  و بچه داري ... عيالواري ... ديگه  بسه
حسين  تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن  بحث هاي  گذشته  خبري  نبود
شوقي  درديدگانش  موج  مي زد و آرامش  بر او حاكم  بود
 صورتش  نوراني تر شده  بود.
#ادامہ_دارد...


✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_ششم

آخه  حسين ! بابامونو كه  ساواكي ها كُشتن ...
 نديدي  مادر چه  بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ  كرد
مادر چه  خيري  ديد!ما دِين مونو به  انقلاب  ادا كرديم ...
حسين  همچنان  سكوت  اختيار كرده  بود، سكوتي  كه  هزاران  سخن  در جوف خود پنهان  داشت
 گويي  سخنان  علي  را نمي شنود، گويي  گوش  به  آوايي  ديگرسپرده ، به  آوايي  دلنشين تر...
***
روي  نيمكت  چوبي  پشت  به  محوطة  چمن  دانشكده  نشسته  است
دست  بر لبه و چوب هاي  نيمكت  مي كِشد:
«چقدر حسين  روي  اين  نيمكت  مي نشست  و با دوستاش  و هم كلاسي هاش بحث  مي كرد...»
 حسين  را هميشه  در آن  گوشه  از دانشكده  مي ديد،
دانشجويان  پيرامون حسين  جمع  مي شدند و او با شور و حالي  انقلابي  برايشان  سخن  مي راند
 ليلا هروقت  از آن جا مي گذشت  دوست  داشت  در جمع  مشتاقان  باشد
 و به  صحبت  هاي  اوگوش  فرا دهد، صحبت هاي  پُر حرارتي  كه  ديگران  را مجذوب  خويش  ساخته  بود
#ادامہ_دارد...
نویسنده :مرضیه شهلایی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_سوم مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا #اسیر می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال…
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_چهل_و_چهارم

من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»

دلم نمی‌آمد در هدف تیر #تکفیری‌ها تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.

در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!»

شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.

ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.

چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.

یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه #قرآن دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند.

مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد.

ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.

برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»

به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!»

لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»

اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.

هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»

بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنه‌ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»

می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»

از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد.

هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.

چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»

هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»

دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»

و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد

@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_چهل_و_سوم از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی اش که روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد، ایستاد و به رسم ادب سلام کرد. _سلام دایی. _سلام دختر. خوبی؟ خوشی؟ کم و کسری نداری؟ _خوبم ممنونم. نه کم و کسر ندارم. خواستم ازتون اجازه بگیرم…
#رمان_حورا

#قسمت_چهل_و_چهارم

بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود.
تیپ مشکی زد و چادرش را به سر کرد. قرآن و جانمازش را برداشت و داخل کیفی گذاشت تا با خود ببرد.
مریم خانم هنوز نیامده بود. دلش می خواست مارال را با خود ببرد اما می ترسید که با برگشتن مریم خانم همه چی بهم بریزد اگر ببیند دخترش نیست.
کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. سر کوچه کنار مسجد منتظر هدی ماند.
ده دقیقه ای گذشت که هدی آمد و حورا را از تنهایی در آورد.

_سلام دوستی جونم.

حورا بغلش کرد و گفت:سلام علیکم خانم طلا. خوبی؟ چه خبرا؟

_خوبم ممنون بریم تو که سرده منم هیچی نپوشیدم.

حورا دستش را گرفت و با هم داخل مسجد شدند.
دم در حیاط مسجد، کنار حوض آبی چشم حورا به امیر مهدی افتاد که با پسری تقریبا شبیه خودش ایستاده بود و حرف می زد.
امیرمهدی هم با دیدن حورا خودش را جمع و جور کرد و با سر سلامی کرد.

حورا با خجالت سرش را تکانی داد و با هدی رفتند داخل.
امیر رضا، برادرش را با دست تکانی داد و گفت: مهدی کجایی؟ معلوم هست؟! دختره کی بود؟

_دختر عمه مهرزاده.

امیر رضا با تعجب پرسید:چی؟ مهرزاد؟ همین مهرزاد خودمون؟؟

_ آره داداش بریم تو که الان نمازو میبندن.

امیر رضا چفیه اش را روی شانه اش مرتب کرد و با دست پشت برادرش زد و گفت:بریم سید.

با هم وارد مسجد شدند که حاج آقا هم رسید و نماز را بستند.
در قسمت خواهران، حورا بعد نماز مغرب رو کرد به هدی و گفت:قبول باشه آبجی.

_قبول حق. خب بگو ببینم چه خبرا؟ چطور شد ما رو دعوت کردی مسجد محلتون؟

حورا خندید و گفت:بی مزه نشو اگه میتونستم حتما دعوتت می کردم خونه.

_فدات آبحی از شما به ما زیاد رسیده. بی خیال چرا انقدر تو همی؟ خوبی؟

_اره الان که با تو ام عالیم‌. حالم خوبه آبجی.


#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝