شهید احمد مَشلَب

#قسمت_هشتاد_و_چهار
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_سه عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را میبوسد. میروم که از دکترش بپرسم درچه حال است؟ - خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_هشتاد_و_چهار

حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت با شه هنوز برای ازدواج خیلی زوده، حداقل بذار بیست و دو سالت بشه!
نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛ ناگاه مادر می آید توی اتاق، این اولین بار است که حامد را بعد از مجروحیت میبیند، حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر تحکم آمیز میگوید: بشین!
مینشیند روبروی حامد؛ حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بی سابقه! جلو میرود و پیشانی حامد را میبوسد؛ مادر است دیگر! حتی اگر سال ها از پسرش دور شده باشد. صدایش بغض دارد:
- عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن!
و دوباره حامد را می بوسد؛ حسودی ام میشود، به ذهنم فشار میآورم تا آخرین باری را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛ هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛ حامد میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد.
حامد از حرف مادر گرفته شده؛ مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش می جنگد، عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد.
یک ساعتی مینشینند و میروند؛ بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش
خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟
میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛ بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه!
خودم هم میدانم با این «نه» من، چقدر به غرورش برخورده. آه میکشد: کاش
مامانم چادر سرش میکرد.
اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود.
نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و بیرنگ؛ یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛ دنبال هدفش؛ این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریخته ام با کتابهای مسخره ام، گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛ گفت دیگر نه لباس، نه تفریح و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم!یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان مخالف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام!
عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره!میگه‌دوستته!
کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟!
از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که...
با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا!
چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست
صورتش؛ مرا که میبیند، بغض آلود می گوید: میشه بیام تو؟
راه را باز میکنم که داخل شود، درهمان حال میپرسم: چی شده؟
بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده!
- یعنی چی؟
- انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد.
درآغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشک هایش گرمم میکند.
میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام.
#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995