شهید احمد مَشلَب

#قسمت_هشتاد_و_شش
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_پنج میبرمش‌داخل‌خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می آید، اشاره میکنم که بعدا توضیح میدهم. یکتا را می نشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد، میگویم: چی شد که اینجور شد؟ - یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_هشتاد_و_شش

صدایم را پایین می آورم: یکتااینجاست!
غذا در گلویش میپرد: چی‌کی‌اینجاست؟
- یکتا دیگه! این مدت خیلی عوض شده؛ خانوادش هم از تغییراتش‌ناراحتن،باباش
انداختتش بیرون، الان یه هفتهای هست خونه ماست.
اخم های حامد درهم میرود؛ عمه غر میزند: نمیشد اینو دیرتر بگی که بچم غذاشو راحت بخوره؟
- چه تغییراتی کرده؟
- مذهبیتر شده؛ نمازاشو میخونه، با نامحرم سرسنگین تر شده، ولی اینا به مذاق خانوادش خوش نیومده!
- نیما میدونه؟
- نه، کنکور داره، بهش نگفتم.
ابروهایش را بالا میدهد: خوب کاری کردی، تا الان خانوادش تماس نگرفتن؟ نیومدن دنبالش؟
-نه! فقط چند بار زنگ زدن به من و بد و بیراه بارم کردن.
حامد سرش را تکان میدهد: حق دارن، هرکسی از دید خودش دنیا رو میبینه،
چیزی که برای ما خوشبختیه برای اونا اصلا جذاب نیست.
- چکار کنیم حالا؟
حامد قاشق را در دهانش میگذارد و فکر میکند؛ بعد از چند لحظه به حرف می آید: من که غذامو خوردم، بگو بیان باهاشون حرف بزنم.
یکتا را به زحمت راضی میکنم بیاید بیرون؛ تا یکتا بیاید پایین، حامد هم دوش گرفته و لباس هایش را عوض کرده، یکتا اصرار میکند که دلش می خواهد اینجا که میتواند چادر بپوشد، آرام سلام میکند و مینشیند روی مبل، حامد همانطور که سرش پایین است میگوید: حوراء برام گفت چی شده، متاسفم... اما اینم که با خانوادتون قطع رابطه کنید اصلا خوب نیست بالاخره پدر و مادرن، باید حرمتشون رو نگه داشت.
یکتا با صدایی گرفته میگوید: میدونم... اما حاضر نیستن این تغییر رو بپذیرن!
- میشه اگه ناراحت نمیشید، بگید سر چه چیزایی باهاشون اختلاف پیدا کردید؟
- مثال وقتی میریم بیرون جاهای تفریحی، خیلی ذوق و شوق نشون نمیدم؛ یا برعکس قبل، عالقه ای به خرید ندارم؛ نمیدونم، دست خودم نیست، دیگه لذتی برام نداره؛ یا دیگه با پسرای فامیل حتی نیما، راحت نیستم؛ کلا زندگی که قبلا داشتمو دوست ندارم، من... من... از زندگی بدون خدا خسته شدم!
لبخند حامد را میبینم؛ نفس عمیقی می کشد: بیاید از یه زاویه دیگه به قضیه نگاه کنیم، خدا دستور داده نماز بخونیم، با نامحرم شوخی نکنیم، حجاب رعایت کنیم،همه اینا درست؛ شما باید این کارها رو انجام بدید، اما اینکه تفریح نکنید که دستور خدا نیست! دستور خدا اینه که رضایت پدر و مادرتونو داشته باشید. حالا اگه همراه مادرتون برید خرید، یا تفریح کنید، پدر و مادرتون خوشحال میشن و این عین رضایت خداست؛ عین عبادته. شما با این دید باهاشون همراه بشید! برای رضای خدا برید شهربازی، برید خرید، عبادت چیزیه که خدا دستور میده، نه اون چیزی که ما فکر میکنیم؛ کارایی که ناراحتشون میکنه هم لازم نیست جلوشون انجام بدید؛ مثل نماز خوندن، اما کم کم وقتی ببینن اخلاق شما بهتر شده، ورق برمیگرده.
بدون سلام و علیک راه میافتد داخل خانه و بلند فریاد میکشد: یکتا سریع جمع کن بریم!
صدای حامد را میشنوم که با ملایمت، پدر یکتا را دعوت به آرامش میکند: حاج آقا آروم باشید الان میان، داد زدن نداره که!
پدر یکتا این بار سر حامد داد میزند: هرچی میکشم از دست تو و اون خواهرته که دختر منو از راه به در کردین.
لبم را می گزم و مینشینم کنار یکتا، روی تخت: عزیزم اگه دست من بود، میگفتم
همینجا بمونی؛ قدمتم سر چشم؛ ولی می بینی که! پدرت راضی نیست، برو خونه،انشالله درست میشه!
چمدانش را بسته و آماده است، اما تردید دارد: میترسم! میترسم بدتر باهام‌برخورد کنه.
- ترس نداره که! یه دعوای کوچولوئه نهایتا، تموم میشه میره!قبول میکند باهم برویم بیرون؛ قبل از اینکه در را باز کنم، صدایی شبیه برخورد یک دست با یک صورت میشنویم؛ قدم تند میکنم تا زودتر از یکتا پایین بروم، از دیدن پدر یکتا با آن حالت خشمگین، و بدتر از آن با دیدن حامد سربه زیر و برافروخته، نفسم میگیرد، عمه هم حالش بهتر از من‌نیست؛ چشمم از دست راست حامد که روی صورتش مانده، پایین می آید تا دست چپش که مشت شده، یکتا که پشت سر
من ایستاده، جیغ کوتاه و خفیفی میکشد و دستش را مقابل دهانش میگیرد، حامد
نگاهی به من و بعد به یکتا می اندازد؛ به اندازه چند ثانیه نگاهش روی یکتا میماند و بعد میرود؛ تمام خشمش را در دست مشت شده اش دیدم؛ اما خدا را شکر که
ندیدم.
یکتا آرام میگوید: بابا...
پدرش با خشم به سمتش برمیگردد: بدو بریم!
یکتا چند قدم به سمت پدرش برمیدارد، پدرش جلو می آید و دستان یکتا را میگیرد و دنبال خودش میکشد، حتی مهلت نمیدهد خداحافظی کنیم.
با صدای بسته شدن در، میروم به اتاق حامد، نماز میخواند، عادت دارد نماز ظهر و عصرش را جدا بخواند؛ مینشینم تا نمازش تمام شود، پشتش به من است؛ سلام میدهد و تسبیحات میگوید؛تسبیحاتش تمام میشود، دوباره سجده میرود؛ کاش بازهم نماز بخواند و ذکر بگوید تا نگاهش کنم
#ادامہ_ دارد...

به قلم فاطمہ شکیبا

🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995