شهید احمد مَشلَب

#قسمت_صد_و_یازدهم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_یازدهم

صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند.

تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟

در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته.

راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟

_با شما نبودم آقا.

راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟

مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب.

_قشم و کیش میری؟؟

_ نه. مناطق جنگی میرم.

راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی.

اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود.
با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید.

_به سلام داش مهرزاد خودمون.

سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند.

مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ...

آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد.

_سلام آقای یگانه. خوبین شما؟

_پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟

مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود.

_عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها.

کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد.
به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند.
تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند.
آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اُخت بگیرد

#ادامه_دارد
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع

╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝