شهید احمد مَشلَب

#قسمت_صد_وچهارم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سوم امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد. _سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم. _سلام چشم الان میام. هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش رفت _سلام اقایی. خوبی؟ _به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟ _شکر…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_وچهارم


دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند.
قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید.

_سلام حورا جون خوبی؟

حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟

_دویدم تا بهت برسم.

_نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟

_هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم.

حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم.

با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند.

_خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟

_راستش چجوری بگم حورا؟ امممم

_عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد.

هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید.

_اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خواستگاری کنه...

_هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن!

_حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟

_امیر ..مهدی؟

_عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود!

سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد.

_به‌ من که چیزی نگفتن.

_عوضش اومده به من گفته.

حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به امیر رضا گفته، امیررضا هم اومده به من گفته.
بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد.

حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار.

_خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره.
اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم.

_من...نمیدونم...راستش..

_باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم

و دیگر منتظر حورا نشد و رفت.


#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝