#رمان_حجاب_من#قسمت_سی_و_هفتآقامحمدگفت آره دارم
دستشو برد سمت دکمه پخش
و پرسید کدوم آهنگش؟
قبل از اینکه بفهمم چی دارم میگم تند گفتم محمد
هر سه تاشون بهم نگاه کردن اولش نفهمیدم چرا ولی بعد فهمیدم اشتباه فکر کردن
از خجالت مُردم
و گفتم ببخشید منظورم آهنگ محمد بود
نازنین
و آقاطاها_ آهان
😆آقامحمد هم با چند ثانیه تاخیر شروع کرد به گشتن تو آهنگاش
کمی بعد آهنگ مورد علاقم پیچید تو ماشین
لبخند نشست رو لبم
همه داشتن به آهنگ گوش میکردن اینو از قیافه هاشون میشد فهمید
میدونستم آهنگ 7 دقیقست
بعد از اینکه تموم شد آقا طاها بهم گفت من انقد دوست دارم یکی هی صدام کنه داداش
آقا محمد گفت ععع داداش من که همش صدات میکنم
آقا طاها گفت نه تو که جای خود داری
و یه آهی کشید نفهمیدم غمه تو دلش چی بود که نمیدونم چرا من ناخودآگاه گفتم
من اجازه دارم بگم
اشک شوق تو چشمای آقا طاها برق زد گفت چرا که نه آبجی من از خُدامه منم هی گفتم داداش؟ داداش؟ داداش داداش
داداش طاها؟
همه زدن زیر خنده
آقاطاها باخنده گفت_ جانم آبجی
گفتم داداش کجا میریم حوصلم سر رفت
نازنین_ حوصله ات کجا رفت؟ وای زینب
قهقهه زد
چشمامو مثل گربه ی شرک کردمو نگاهش کردم گفتم وا چیه خب
خندش بیشتر شد
نازنین_ طاها میگفت خیلی شیطونی باور نمیکردم
اا داداش طاها من شیطونم؟
باخنده گفت نه پس من شیطونم. نازنین حالا الان شیطون نیست. این آبجی خانم یه کارایی میکنه که از دستش شکم درد
میگیری حالا اولشه قشنگ یخش باز نشده وگرنه اینقدر شیطونی میکنه از دسش روانی میشی. اوایلی که اومد
بیمارستان فکر میکردم چقدر مظلومه ولی بعدش دیدم نه اصلا اینطور نیست تمام پرسنل بیمارستان از دستش عاصی
شده بودن تا میدیدنش میگفتن یا صاحب الزمان الان دوباره معلوم نیست میخواد چه بلایی سرمون بیاره. نه تنها بقیه
سر خودشم بلا میاره
با اخم گفتم داداش
اقاطاها گفت چیه بزار بگم
ادامه داد
و ماجرای اون روز زمین خوردنمو تعریف کرد
نازنین
و حتی آقامحمد هم داشت میخندید آب شدم از خجالت
سرمو انداخته بودم پایین صورتم داغ داغ شده بود فکر کنم از سرخیه زیاد بود
حرفی نزدم
چند دقیقه بعد حس کردم نفسم داره تنگ میشه
وای نه خدا الان نه
خندشون کم کم داشت تموم میشد
حال من هم همینجور داشت بدتر میشد
قرصم تو کوله م بود
حالم بی نهایت بد بود
صدای آقا طاها اومد اوه اوه دوباره این آبجی خانم ما خجالت کشید
نازنین_ عععع زینب بابا با من راحت باش
صداشون میومد هرکدومشون یه چیزی میگفتن اما هنوز نفهمیدن من این وسط دارم جون میدم تا اینکه به خس خس
افتادم
#ادامه_دارد#نویسنده_zeinab_z@AhmadMashlab1995