#رمان_حجاب_من #قسمت_سیزدهمای خدا کاش
شروع کردم به خوندن دعا هرچیزی که بلد بودم میخوندم
خیلی خسته شده بودم همونجور که در حال دعا خوندن بودم سرمو کمی عقب بردمو کم کم چشمام سنگین شد
همونجا رو صندلی نشسته خوابم برد
....
در حالی که تند تند نفس نفس میزدم از خواب پریدم
بازهم همون خواب.... خواب اونروز لعنتی
مدتها بود که دیگه خواب اون اتفاق شومو ندیده بودم ولی امروز...
به شدت پریشون شده بودم
یه نگاه به زینب خانوم کردم که...
از شدت حیرت زبونم بند اومده بود
با چشمام فقط به زینب خانوم نگاه میکردم
خدایا؟
چشماش باز بود داشت نگاهم میکرد
خیره نگاهم میکرد حتی پلک هم نمیزد
صداش زدم
_ زینب خانوم ؟ خوبین خوب شدین؟
هیچی نمیگفت فقط نگاه میکرد
_ زینب خانوم؟ نمیخواین چیزی بگین؟ حالتون خوبه؟
بازم چیزی نگفت
_ چتون شده اخه؟ چرا حرف نمیزنین؟
سکوت کردم
یهو دیدم چهرش داره تغییر میکنه
ترسیدم
با وحشت نگاهش میکردم
چهرش کاملا تغییر کرد
نه نه خدای من نه
اون زینب خانوم نبود، اون...اون
لبخند زد و گفت_ کاری که میخوای انجام بده، راه درستیو انتخاب کردی
و بعد یهو غیبش زد
به تخت که نگاه کردم خالی بود
.....
یهو از خواب پریدم
عرق کرده بودم، بدنم یخ زده بود
خدایا این چه خوابی بود
به زینب خانوم نگاه کردم هیچ تغییری نکرده بود
خواستم چشممو ازش بگیرم که دیدم انگشتاش دارن تکون میخورن و کم کم چشماش باز شدن
انگار دنیارو بهم دادن خیلی خوشحال شدم دویدم رفتم دنبال دکتر و آورمش بالای سرش
معاینش کرد و با لبخند گفت حالش خوب شده
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با دلهره برگشت سمتم
و گفت ساعت چنده
یه نگاه به ساعت مچیم کردم
7 _
یهو گفت وای خدا من باید برم خونه
دکتر _ نه خانم امشبو بیمارستان بمونین که تحت نظر باشین بعد فردا مرخصتون میکنیم
زینب خانوم گفت
نه باید برم تا الان هم مطمئنم کلی نگرانم شدنو دارن دنبالم میگردن
برگشت سمت من
لطفا گوشیمو بدین
رفتمو کیفشو اوردم دادم بهش
اصلا نا نداشت
میشه خودتون گوشیمو در بیارین؟ زیپ جلوییه
باشه چشم البته. با اجازه
دستمو کردم تو کیفش و گوشیشو بهش دادم
به زور گوشیو گرفت دستش و شماره گرفت گذاشت رو گوشش
الو مامان
.........
آره آره میدونم دیر کردم ببخشید
.........
ببخشید مامان من گفتم حالا که اومدم یه سر هم به بیمارستان بزنم اینجا کار داشتم
گوشیمم دستم نبود
..........
باشه باشه بفرست منتظرم خداحافظ
گوشیو قطع کرد
با ناراحتی گفت ببخشید الان آژانس میاد دنبالم لطفا دکترو راضی کنید
_منم گفتم باشه
رفتم دکترو راضی کردم گفت فقط باید داروهاشو حتما بخوره
حرف دکترو بهش انتقال دادم اونم قبول کرد
چادر و لباساشو اوردم و رفتم بیرون اونم لباساشو پوشید اومد
پشت سرش میرفتم و دکتر میگفت احتمال زیاد هنوز سرگیجه داره
تا کنار در باهاش رفتم که برگشت و گفت خیلی ممنون که هوامو داشتین ولی دیگه نیازی نیست بیاین آژانسیه آشناست نمیخوام فکر بدی بکنه
اوه اوه فهمید چه زرنگه
لبخند زدم باشه پس مواظب خودتون باشین
به یه لبخند اکتفا کرد و گفت با اجازه خداحافظ
_ خدانگهدارتون باشه
رفت سوار ماشین شد، اونقدر نگاه کردم تا کاملاً ماشین از دیدم محو شد
#ادامه_دارد #نویسنده_zeinab_z @AhmadMashlab1995