#رمان_دلارام_من#قسمت_بیست_یکممن مانده ام و یک مجهول دیگر : اودرخانه عمو چکار داشت؟!
دلم می خواد سوالم را ازعمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سرمیزناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد :
- حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو در گیر نکن درست میشه ان شاءالله.
عمو هم بی خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد می گوید : می میخوای اصلا تا تابستون تمام نشده بری یه مسافرتی ، جایی؟
تازه به خودم می آیم : چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ می ریزد و می گوید : نمی دونم ! یه جا که هم سرت هوا بخوره ، هم مذهبی باشه.
دل می دهم به حرفای عمو: کجا مثلا؟
-راهیان نور! البته جنوب الان گرمه، ولی غرب میتونی بری!
قلبم به تپش می افتد ، راهیان نور ! چقدر دوست داشتم یک بار هم که شده ، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند ، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان های گرم و نیزارهای خوزستان می گفتند ، دلم پر می کشید برای جنوب ....
برای نخل هایی که می گفتند مثل آدم هستند، برای سه راه شهادت ، پادگان دوکوهه ، شلمچه، هویزه ....
برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می گفتند تاخودت نروی و نبینی نمی فهمی ، مشکلاتم یادم می رود: جنوب....
عاطفه خودش را می اندازد روی من تا پرده را ببند :
-وای پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه!
-برو کنار لهم کردی ! خودم می بندم!
روی صندلی یله می دهد ودر حالی که با چادرش خودش را باد میزند زید لب غر غر می می کند:حالا که اینجا اصفهانه ! تو راه رسما کباب میشیم ! نمی دونم چرا تو چله تابستون باه افتادم دنبال تا راهیان نور!
کم نمی آورم و جوابش را می دهم: عقل درست حسابی نداری که
😁.....
نویسنده :خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←