شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_یکم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیستم پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پا درمیانی کند ، این رابه مادر و عمو هم گفته ام ، ازمنت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانه عمو را به سختی بر می دارم... کیفم…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_یکم


من مانده ام و یک مجهول دیگر : اودرخانه عمو چکار داشت؟!

دلم می خواد سوالم را ازعمو بپرسم ، اما نمی دانم چگونه؟ سرمیزناهار ، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم می شود و ان را پای پیدا نکردن خانه می گذارد :

- حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو در گیر نکن درست میشه ان شاءالله.

عمو هم بی خبر از ملاقات ناگهانی من و حامد می گوید : می میخوای اصلا تا تابستون تمام نشده بری یه مسافرتی ، جایی؟

تازه به خودم می آیم : چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ می ریزد و می گوید : نمی دونم ! یه جا که هم سرت هوا بخوره ، هم مذهبی باشه.

دل می دهم به حرفای عمو: کجا مثلا؟

-راهیان نور! البته جنوب الان گرمه، ولی غرب میتونی بری!

قلبم به تپش می افتد ، راهیان نور ! چقدر دوست داشتم یک بار هم که شده ، ببینم قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند ، هربار دوستانم از آرامش آن بیابان های گرم و نیزارهای خوزستان می گفتند ، دلم پر می کشید برای جنوب ....

برای نخل هایی که می گفتند مثل آدم هستند، برای سه راه شهادت ، پادگان دوکوهه ، شلمچه، هویزه ....

برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم می گفتند تاخودت نروی و نبینی نمی فهمی ، مشکلاتم یادم می رود: جنوب....

عاطفه خودش را می اندازد روی من تا پرده را ببند :

-وای پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه!

-برو کنار لهم کردی ! خودم می بندم!

روی صندلی یله می دهد ودر حالی که با چادرش خودش را باد میزند زید لب غر غر می می کند:حالا که اینجا اصفهانه ! تو راه رسما کباب میشیم ! نمی دونم چرا تو چله تابستون باه افتادم دنبال تا راهیان نور!

کم نمی آورم و جوابش را می دهم: عقل درست حسابی نداری که😁.....

نویسنده :خانم فاطمه شکیبا



♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_یکم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم

قلبم داشت از جا کنده میشد

انگار شهدا منو میدیدن
کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم

اشکام با هم مسابقه داشتن
روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم

شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم

تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم

سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر

وای مصیبت شروع شد
با چادر که وارد خونه شدم
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی

یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی

فقط سکوت کردم
یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم

فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه

البته مهمونی که غرق گناهه

پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم

خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت
وارد پذیرایی شدم که ......

#ادامه_دارد...

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995