شهید احمد مَشلَب

#قسمت_بیست_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_سوم از نگاه های مریم و ناهید می شود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است، وقتی خودم را روی صندلی می اندازم و به بیرون خیره می شوم، هر سه شان مثل اجل معلق بالای سرم سبز می شوند.... عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم ، مریم و ناهید هم کله…
#رمان_دلارام_من

#قسمت_بیست_چهارم


نگاه شماتت باری به عاطفه می کنم: خاک توسرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟

قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد : من؟ اصلا قیافه ام به قصه بافتن می خوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود !

از عاطفه ناامید می شوم وروبه مریم می گویم: هیچ خبری نیس؛ آشنابود ، دوست عمومه ، درضمن از قدیم گفتن مجرد باش و پادشاهی کن !

عاطفه دستش را به طرفم میگیرد : بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه!

ناهید خودش هم خودش را می اندازد فاطی ما دوتا : دقیقا!

عاطفه این بار با دست علامت ایست می دهد : وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس خان داداش من چکاره س ؟ زنداداش گلم؟

عاطفه می داند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است ، ناهید با غیظ چشم غره می رود و " کوفت" غلیظی حواله عاطفه می کند ، خنده مریم ناهید راعصبی تر می کند ..

مریم سرش را برای ناهید تکان می دهد : بسوزه پدز عاشقی !

ناهید سر مریم غر میزند : بشین سرجات ! از همه بدتری که !

مریم حلقه دور انگشتش چرخ می دهد و می گوید : اتفاقا خوش به حال خودم ! منم مثل شما فکر می کردم ، ولی الان تازه دارم معنی زندگی رو میفهمم...

خمیازه می کشم و بی حوصله می گویم: ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان میریم تو فاز دختران آفتاب .....

نویسنده : خانم فاطمه شکیبا


♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_چهارم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا

با اتوبوس میرفتیم مشهد
اما من فقط بغض و سکوت بودم

بالاخره رسیدیم شهر مشهد
اول رفتیم یه هتل
منو زینب تو یه اتاق بودیم

زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ناهار بخوریم بریم حرم

-دیر نیست ؟
زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم

-باشه
بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم

هتلمون نزدیک حرم بود
ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم

من عربی بلد نبودم
ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم

انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه

وارد صحن رضوی شدیم
همین که چشمم به گنبد طلا خورد
اشکام جاری شد

زینب سلام امام رضا(ع) را بلند خوند منم باهاش تکرار کردم

زینب پاشد نماز بخونه
اما من نماز خوندن بلد نبودم 😫😫

زینب :حنانه میای بریم جلو

-نه من میترسم خیلی شلوغه

زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
- باشه
زینب که رفت
زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا

من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن

#ادامه_دارد..

نویسنده : بانو.....ش

  📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇

@AhmadMashlab1995