شهید احمد مَشلَب

#راستگویی
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی

#قسمت_سی_و_هشت
خواستگاری


اواخر سال 2011 بود… من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود…
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود😄
شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
.
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن🙈
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم 🙈
زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …


من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم، برای همین دست به دامن حاجی شدم 😉… اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن ✌️
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد، قرار شد یه شب برم خونه شون …
به عنوان مهمان، نه خواستگار 😎

پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن 🙃
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم.💪

اون روز هیجان زیادی داشتم😬
قلبم آرامش نداشت 💓
شوق و ترس با هم ترکیب شده بود …
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم …
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم …
یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …


خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند🤗
از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .

بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم …

– حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند …
حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری …😊

سرم رو پایین انداختم …
خجالت می کشیدم… شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم…☺️

تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید😔
نفس عمیقی کشیدم …
"خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن"…

توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم …
قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و #صداقت و #راستگویی بخشی از اون بود 😔
با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …🙁


هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … .😢

– توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .😡😠
همه وجودم گُر گرفت … 😑

– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … 😡



🔵پ.ن:
خواهشا قضاوت نکنید،شاید ما هم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم.


#ادامه_دارد...

@AhmadMashlab1995