شهید احمد مَشلَب

#اے_کہ_مـرا_خوانده‌اے
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهـل‌وسـوم پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا صبح قشنــــــــگ بخیــر... غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم...…
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهـل‌وچهارم

بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم
وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے
جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم
بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من!
با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من!
جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے
همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد...
قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم
فـقط سہ روز مانده...!
از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم
چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا...
_فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...!
_نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے
_چشم هرچی شما بگے
شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے
پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے
با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم
رویت را بہ سمـتم میکنے
با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟
_برو عزیزم مراقـب خودت باش!
_یاعلی

* * * * * *

بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم:
#اے_کہ_مـرا_خوانده‌اے
#راه_نـــشانمــ_بده...
چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم
آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد!
از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت...

نـویسنده : خادم الشهـــــــ💚ـــدا

#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995