شهید احمد مَشلَب

#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
شهید احمد مَشلَب
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_بــیــسـتــم (نــذر چــهــل روزه) همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ...…
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_بــیــسـت‌ویـکـم
(دعــوت نــامـــہ)


فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .

راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .

بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .

چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .

اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ... خودش بود ...

امیرحسین من ...

اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .

اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...

شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...


شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...


🍃🌸
@Ahmadmashlab1995

#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_پــانــزدهـــم (دسـت هــاےخـالـے) توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند…
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_شانــزدهـــم
(اسـیــر و زخـمــے)


از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورتش مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...

مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .

وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ...
با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ...
چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .

هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .


اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ...
به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .

بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .

چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .

اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ...
امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ...
اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه


شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...


🍃🌸
@Ahmadmashlab1995

#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_چهاردهم (مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن) من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی…
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_پــانــزدهـــم
(دسـت هــاےخـالـے)


توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .

دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ...

هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ...
توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .


انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...

بهم گفت:
"این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا "...

از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...

چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .

اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .

حس فوق العاده ای بود ...
مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .

مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...

حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .

سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .

اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .


شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...

🍃🌸
@ahmadmashlab1995

#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_ســیــزدهـــم (بـــے تــو هــرگـز) برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی…
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_چهاردهم
(مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن)


من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...

به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .

دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ...
دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .

زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .

داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ...
دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .

بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ...

از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .

برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ...

پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .

بدتر از این نمی شد ...

توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .

هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ...

فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...

کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...
گریه ام گرفته بود ...

خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ...
یا امام رضا، به دادم برس ... .



شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...


🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_دهــم (مـعـنــاے تـعـهـد) گــ🌹ـل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... 😍 بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... 🎁 زیاد دور…
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_یــازدهـــم
(زنـدگـے بـا طـعـم بـاروت)


از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
"ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... ".😜😕

ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .😇

اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... 😣
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .😳

توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛
به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .😐😑

باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .😊

زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😞

وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت 😔... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .

اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...😇😍


شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...


🍃🌸
@Ahmadmashlab1995

#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_شـشــم (مـعـامـلـہ...) خیلی تعجب کرده بود 😳... ولی ساکت گوش می کرد 🙄... منم ادامه دادم ... "بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی…
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_هــفــتـــم
(زنــدگــے مـشـتــرک)


وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .😔

به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ...😐
جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ...
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .


اومد خونه مندلی دنبالم ...
رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...😒
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .🙄


بعد از عقد اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... 🤔
با محبت بهم نگاه می کرد 😍... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود 😉...
سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .☺️


از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... 😒
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... 😏
و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .😠


شب تا در خونه مندلی همراهم اومد 😇... با بی حوصلگی گفتم:
"صبر کن برم وسایلم رو بردارم "... .😕

خندید و گفت:
"شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... ."😜😅


هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت:
"برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی "...😍😘

چند قدم ازم دور شد ...
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
"خواب های قشنگ ببینی"😉 ... و رفت ... .


شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...


🍃🌸
@ahmadmashlab1995

#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_پــنــجــم (مــرگ یــا غــرور) غرورم له شده بود😞 ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...😩😣 سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .😔😞 بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم…
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_شـشــم
(مـعـامـلـہ...)


خیلی تعجب کرده بود 😳... ولی ساکت گوش می کرد 🙄... منم ادامه دادم ...

"بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... "😌.

اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین 😔... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .😏


"تمام شرط هات هم قبول ...
لباس پوشیده می پوشم ... 👗
شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ...🍷
با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ...😎
فقط یه شرط دارم ...☝️
بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... ."😒


سرش پایین بود 😔...
نمی دونم چه مدت سکوت کرد ...
همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ...
"تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم" ... .😔


برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت😑 ... اما فایده ای نداشت ...
ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ...
چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .😒😡

خیلی جدی بهش گفتم:
"اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.😬 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... ."🙃

اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ... 😖😣



شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...


🍃🌸
@ahmadmashlab1995

#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع
شهید احمد مَشلَب
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_چـــهـــارم (مــن جـذابـتــرم یـا ....) بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...😏 رفتم سمتش و گفتم: " آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ؟؟"... .🙃 سرش رو…
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_پــنــجــم
(مــرگ یــا غــرور)


غرورم له شده بود😞 ...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...😩😣
سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .😔😞

بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
" اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... ."😝😆😆


تا مرز جنون عصبانی بودم ... 😡😡
حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .😒

رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت:
"به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... ."😶

رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ...

زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .


پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .😔

عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ...
بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...
در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
"باهات ازدواج می کنم ..."😶😫



شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...



#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع ⛔️
@ahmadmashlab1995
بِسمـ ِالله ِالرَّحمن ِالرَّحیمِ


#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قسمت_سوم
(آتــش انـتـقـام)


چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... 😡
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که
به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده 😏... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .😖😫

دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ...😡😡
می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😏

پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی؟؟ ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .😌

همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ...😶 موهام رو مرتب کردم ...
یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .


از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ...😎

به خودم می گفتم:
" اونم یه مرده...."😌 و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
😏


شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع⛔️