شهید احمد مَشلَب

#کپی_با_ذکر_منبع
Канал
Логотип телеграм канала شهید احمد مَشلَب
@ahmadMashlab1995Продвигать
1,31 тыс.
подписчиков
16,8 тыс.
фото
3,23 тыс.
видео
942
ссылки
🌐کانال رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 زیر نظر خانواده شهید هم زیبا بۅد😎 هم پولداࢪ💸 نفࢪ7 دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ تمۅم مادیات پشت پازد❌ ۅ فقط بہ یک نفࢪبلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعۅتت کࢪده بمون🙃 ‌ارتباط @mahsa_zm_1995 شـرایط: @AhmADMASHLAB1375 #ڪپے‌بیو🚫
К первому сообщению
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_وچهارم دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند. قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید. _سلام حورا جون خوبی؟ حورا از دیدن هدی، آن هم با…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_و_پنجم


مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد.
اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست.
هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود.

آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند!

رفت جلو و سلامی کرد.

حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم.

_حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟

_خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات.

_جانم حاج آقا؟ امر کنین.

_ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم.

_ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم.

آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس

_چشم حاج آقا

روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد.
آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.

روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟

_اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم.

_هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم.

مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود.

_سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی.

_سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟

_میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟

_امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم.

_چشم داداش. نوکرتم یاعلی.

_خدافظ.

امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد.

اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود.
ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد.
بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!

آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت...


#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سوم امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد. _سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم. _سلام چشم الان میام. هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش رفت _سلام اقایی. خوبی؟ _به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟ _شکر…
#رمان_حورا

#قسمت_صد_وچهارم


دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند.
قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید.

_سلام حورا جون خوبی؟

حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟

_دویدم تا بهت برسم.

_نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟

_هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم.

حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم.

با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند.

_خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟

_راستش چجوری بگم حورا؟ امممم

_عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد.

هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید.

_اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خواستگاری کنه...

_هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن!

_حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟

_امیر ..مهدی؟

_عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود!

سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد.

_به‌ من که چیزی نگفتن.

_عوضش اومده به من گفته.

حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به امیر رضا گفته، امیررضا هم اومده به من گفته.
بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد.

حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار.

_خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره.
اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم.

_من...نمیدونم...راستش..

_باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم

و دیگر منتظر حورا نشد و رفت.


#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝