📃 #واقعیتی_تلخ #فریده_ترقی #داستان پله های سیمانی را بالا می روم و کنار لت چوبی کهنه ای که چوب های برگشته و ورم کرده اش زیر پوششی از رنگ آبی مخفی شده می ایستم. پارچه تور کهنه جلو در هر ازگاهی با نسیم خنک کوهستان شکم می کند. بلند می گویم : "وجیهه خانم بیام داخل ! "
از پشت چین های صاف شده در بازی باد، جنب و جوشی به چشمم می خورد و پشت بندش صدای زن که "بله ...بله...بفرما. "
پرده را کنار می زنم .در اتاقکی به قدر یک فرش نه متری که روی دیوار های ناصافش را به تازگی ماله ای از گچ سفید کشیده اند زن جوانی نشسته و نوزاد کوچکش را شیر می دهد . می شناسمش ... همان است که در بدو ورود برایمان یک فلاسک آنُخ ( علف کوهی ) دم کرده آورد که حسابی چسبید و خستگی راه را از تنمان خارج کرد . از گپ و گفت همسفرها فهمیده بودم که تازه یکهفته است که فارغ شده و تعجب کردم از فرزی پذیرایی کردنش ! قاعدتا تا پانزده روز زن زائو را نمی گذارند تکان بخورد و اطرافیان همه جوره مراقبش هستند .
از دم کرده اش تشکر می کنم. می خندد. می خواهد نگاهی به گوشه حیاط بیندازم که کوهه ای از همان گیاه کوهی آفتاب می خورد. می گوید:" اینها را خودمان جمع می کنیم . زیاد است..." چهره خسته و لاغرش سی و پنج ساله به نظر می رسد اما فی الواقع بیست هفت سال بیشتر ندارد سمت چپ صورت گر گرفته و ورم پلک چشمانش را پایین کشیده ، می گوید: "درد دندان امانش را بریده و کف دستش را روی گونه متورمش می گذارد " . نوزاد پستان مادر را ول می کند و سر کوچکش در رخوت خواب اندکی به طرفم می چرخد . دهانش چند مک دیگر می زند ! صورتش زرد است.
می گویم:" بچه ات را دکتر دیده ؟" سرش را به علامت نه تکان می دهد ! بچه دختر است....و باز صحبت را به دکتر می کشانم و رنگ زرد پوست و اصرار که ...در یک جمله تمامش می کند . "شوهرم دوست ندارد ! "
شوهرش را همان اول ورود دیده ایم . کافیست دهان باز کند تا بفهمی روان سالمی ندارد و این ملغمه ای از کمی روانپریشی و عقب ماندگی ذهنی قرار است برای سلامت مغزی انسانی تصمیم بگیرد! فردا اول وقت می رویم خانه بهداشت روستا برای دندان چرکی اش آموکسی سیلین می گیرم که راحت نمی دهند دارو و ویزیت مجانی است ولی مستلزم توضیحات کافی ! شوهر متعصب کم عقلش گاو پیشانی سفید است . می شناسندش! می گویم :"نوزاد زردی دارد" . می گویند:" با اینکه وظیفه شان نبوده مامور برای سرکشی از مادر و نوزاد به در خانه رفته ، مادر بچه به بغل تا دم در آمده که شوهر سر رسیده و با تنه اش جلو راه را سد کرده . داد و هوار که :" زن و بچه خودم هست. دوست ندارم دکتر ببیندشان! "
قرص های آموکسی سیلین را توی کیفم می گذارم و قول می دهم هر جور شده نوزاد را بیاورم ! در بازگشت، دوان ، نرسیده به پاگرد سیمانی وجیهه را صدا می زنم. پرده را کنار می زند . می گویم آماده شود که مادر شوهرش جلو می آید . مهربان و با روی خوش می پرسد اگر دم کرده یا غذایی می خواهیم بپزد. می گویم:" نوزاد زرد است ، دکتر گفته اگر تحت مراقبت نباشد مغزش آسیب می بیند". می گوید :"آنُخ ها تازه است باز هم برایمان دم کند ؟" می گویم:" بهداری می بندد . التماسشان کرده ام بیشتر بمانند تا برسیم " می گوید :"اگر وسیله ای لازم هست تعارف نکنیم اینجا متعلق به خودمان است!" و باز نسیم خنک شکم می اندازد در پرده توری و یکی از دوستان از گوشه ای اشاره می کند دیگر ادامه ندهم . به وجیهه نگاه می کنم در مردمک چشمانش خواهشی هست ، خاموش ، که دهانم را می بندد.همان قانونی که به مردی اجازه می دهددر روستایی گلوی دختر نوجوانش را ببرد ، در روستایی دیگر اجازه می دهد تا مانع کمک درمانی به نوزادی شود ...قانونی که در آن حضانت و سرپرستی را به مرد می دهد بدون آنکه درک ،شعور ،مسئولیت پذیری و توانایی عقلی اش را در نظر بگیرد . نوزاد کوچک زرد و نحیف لای پتو خوابیده اگر شانس بیاورد. اگر از زردی جان سالم به در ببرد شاید با تکیه بر سلامت فکری اش امیدی به نجاتش باشد وگرنه دختری می شود کم عقل با روانی آشفته ، مادری بی لیاقت و نفهم ...و سرآغاز نسلی بیمار ... واقعا کی برای حل این مشکل فکری خواهد شد ؟
T.me/aftabeneyshabur