امروز از آن روزها بود که دلم میخواست سه نفر باشم. یکی خانهی پدری باشد و کیف کند از شوق بابا برای مهمانی فردا، زل بزند به دستهای لرزانش که همهجا مهربانی میپراکند. با او چای بنوشد و هی دور خانه بچرخد و در سکوت مامان را تماشا کند که چادر نماز به سر دارد با خدا درددل میکند.
یکی دیگر پشت میز آشپزخانه بنشیند، قهوهاش را مزهمزه کند، در صفحههای سفید کاغذ غرق شود. با کلمات بازی کند و به آرزوهای دور و درازش فکر کند. و سومی پناه ببرد به گوشهی خلوتش، میان کتابها و جزوهها و سوال و جوابها...
اما من یک نفر بودم. پس اولی را انتخاب کردم. تمام روز دویدم. شستم. چیدم. پختم. تماشا کردم. شنیدم. و شب، خسته اما راضی به خانه برگشتم؛ در حالی که به اندازهی سه نفر زندگی کرده بودم.
#روزنوشت