ده سالش بود.
بهش گفتم: رضا! زمستونه هوا سرده برو دریچه کولر رو ببند
گفت: چشم ..و از پله ها به سرعت به سمت پشت بوم رفت!
تو حیاط ایستاده بودم ..
یهو دیدم لب پشت بوم ایستاده و لبخند می زنه... اول ترسیدم که نکنه بخواد بلایی سر خودش بیاره!
گفتم: رضا چرا نمیری؟ پس برو دیگه
گفت: بابا من نمیرم ..یعنی نمیشه رفت..
گفتم: پشت بوم صافه صافه چرا نمیشه رفت؟ برو زود باش...
بازم گفت: نمیرم
گفتم: چرا؟
گفت: حیاطِ خونه ی همسایه پیداست می ترسم زنی بیاد تو حیاط و اون وقته که گناهش با منه...
گفتم: یه یا الله بگو و برو ..
گفت: بابا ببخشید که نمی تونم برم!
به روایت پدر شهید....
#شهید_رضا_شهبازی#چشمان_پاکش+ماشهادت دادیم که
#شهادت زیباست↓
|
@aflakian1 |