「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#صحبت
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@aflakian1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
🌷رمان: هرچی توبخوای بيچاره دلم دست به دامان خدا خواست❤️ هر بار خدا خواست...🍃 خدا خواست...🍃 خدا خواست...🍃 چون شمع نشستيم كه عاشق شوی آخر ما آب شديم و دل پروانه پری خواست🦋 هر روز دلم بغض شود،آه شود، درد دائم در گوشم تو نواختی🍃 شُكر خدا خواست...❤️
هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب

🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے

🌷 قسمت #اول


-سلام مامان خوب و مهربونم😍
-علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.😊☕️☕️
-چشم،☺️بابا خونه نیست؟😕
-نه،هنوز نیومده.

برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم...
مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد.
گفتم:
_مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟😅

مامان لبخند زد و گفت:
_خوشم میاد زود میفهمی.😁
-مامان،جان زهرا بیخیال شین.🙈

-بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.😐
-مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.😌🙈

-بهونه نیار.😁
-حالا کی هست؟🙈

-پسرآقای صادقی،دوست بابات.😊
-آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!😳🙊

مامان سؤالی نگاهم کرد.
-مگه نمیدونستی؟😟
بعد خندید و گفت:
_پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!😁

-مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.😕

مامان لبخند زد و گفت:
_حالا چی میگی؟بیان یا نه؟😊

بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_مگه نظر من برای شما مهمه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه.
خندیدم و گفتم:
_ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.😄

مامان خندید.گفتم:
_تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟😅

مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم
_چیشده؟😟
-مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!😁
-وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!🙈
مرموز نگاهم کرد و گفت:
_پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟😁😉

جا خوردم....😬🙈
یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت:
_پس بیان؟😁
گفتم:
_اگه از من میپرسین میگم نه.😌
-چرا؟😐
بالبخند گفتم:
_چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.😄

سریع رفتم توی اتاقم...
منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.😆
وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم.
دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.🙁
درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.
با همه رسمی برخورد میکنم.😕
تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش #گرم_نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.
با آقایون هم #رسمی_تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان #صحبت_نمیکنم.با استادهای #جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.😕

مامان برای شام صدام کرد....
بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. 🙈حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود.

-سلام بابا،خسته نباشید.☺️
-سلام دخترم.ممنون.😊
مامان دیس برنج رو به من داد و گفت:
_بذار روی میز.
گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت:
_زهرا
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جانم
-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:
_یه چیزایی گفتن.
-نظرت چیه؟بیان؟😊
سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.

آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی....

ادامه دارد..



🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
#خاطرات_شـ‌هدا

_ شهید محمدرضا تورجی زاده #مداحی می کرد و صدای سوزناکی داشت. در اصفهان و دیگر شهرها مداحی هایش معروف شده بود.مخصوصا وقتی در گلستان شهدای اصفهان و در کنار مزار دوستان #شهیدش و در فراق آن ها می خواند. شهید حاج حسین خرازی هم شیفته سوز صدای او بود

+ بی سیم چی مشغول صحبت با اسماعیل صادقی بود. حاج #حسین هم آنجا بود. من هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمد تورجی و گفت: اسماعیل شما رو کار داره.تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و #ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از #قافله عقب می مونم!

_ اما بعد رفت پشت بی سیم. با برادر صادقی #صحبت کرد..اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته میگه برامون بخون!محمد کمی #مکث کرد. یکباره حال و هوای او عوض شد بعد با حالت خاصی شروع کرد:

+ در بین آن دیوار و در
زهرا صدا می زد پدر
دنبال حیدر می دوید
از پهلویش خون می چکید

_ و همین طور ادامه داد. همه اشک می ریختند. بعدها از سردار #صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی #گریه کرد.

+ داغ دوستان #شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتی حاج حسین منقلب شد بی سیم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده!بچه های #مخابرات صدای محمد را پشت همه بی سیم ها پخش کرده بودند... "

#شهید_محمدرضا_تورجی‌زاده

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست↓

| @aflakian1 |