✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨رمان محتوایی ناب
👌 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے قسمت
#سی_ونهگفت: خوبم.نگران نباشید.
بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود
#اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.
😊👌-یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟
😟-بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم.
🙈-انتظار داشتین چی بگم؟
😟-هرچیزی جز این....
🙈نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.
😊دو هفته
#وقت گرفتم،...
نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو
#جهادش کمکش کنم.
🤔😟من دو هفته وقت گرفتم تا
#به_خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و
#پرپروازش باشم.
😓😥دو هفته گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا
#کمک خواستم.
✨🙏دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،..
مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت:
_به نتیجه رسیدی؟
😊سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...
😊من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.
🙈😬جونم دراومد تا تونستم بگم...
مامان پیشونیمو بوسید و گفت:
_ان شاءالله خوشبخت بشی.
😊بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم...
☺️ادامه دارد..