بہ آفتاب سلامے دوبارہ خواهم داد صبح را با تمام وجود نفس خواهم ڪشید خستگے ام را در رختخواب رخوت خواهم پیچید ڪفشهایم را بہ صبح هاے تازہ آشنا خواهم ڪرد من هم صدا با همہ پرندهها بہ خوشبختے لبخند خواهم زد آغوشم را از آرامش صبح پُر مےڪنم تا آغاز شوم مانند روزهاے آفتابے
حیف که آدمی... تنها وقتی آن چین و چروکهای ترسناک سرزمین نازک پوستش را تسخیر می کند تازه می فهمد که باید ببیند ، بایدبیشتر ببیند، بیشتر نفس بکشد، بیشتر راه برود، بیشتر زندگی کند، بیشتر عشق بورزد . . . و شاید این تقدیر آدمی است که دیر بفهمد . آن هم خیلی دیر .... !!