#شاعر_پرش_های_تند_از_اعماق#پرویز_اسلام پور
از
#منوچهر_آتشی-
اسلام پور، رک و راست بگو، این سروصداهائی که راه انداختی و از شعری که حرف زدی- شعری که پیش از سروصداها، بی هیاهو و بدون واسطهای گفته بودیش و می گفتیش- منظورت چه بود، می خواستی مردم را متوجه جریان بخصوصی در شعر فارسی کنی یا خودت را- که فکر می کردی ناشناخته ماندهای معرفی کنی؟
چون یادم می آید تو- سالها پیش، پیش من- که دانشجوئی بودم می آمدی، شعر هم می گفتی خیلی راحت و ساده... و بعد با آن هیاهو، من راستش را بخواهی غافلگیر شدم.
■ تو همیشه می دانستی، و این راز تو بود. شاید هم این سرنوشت تو بود، که هیچ وقت از آن فرار نکردی. دانستن آن که چرا میان این دو راه، باید یکی را انتخاب کنی. که می توانست طبیعتاً بهتر از آن یکی نباشد. در این جا، «بهتری» حتماً «سرراستی» نیست.
من اما، از میان دو راه، گاه گاه، هیچ راهی را انتخاب نکردهام. نشستم و به پلها نگاه کردم. و آن قدر هم نگاهم احساساتی بود، که مثل آنکه ازش گذشته باشم، آن طرف آب به گردش پرداختم. بعضی وقتها هم که به باغها رسیدم، نشستم و توی درختها دنبال آن سایه گشتم. من هنوز با یک شبح آن طرف همهی چیزها یک دیدار خیلی ساده خواهم داشت که در آن صورت همه چیزهام گفته می شود. حضور من، به هر حال، حضوری حرفهیی ست. حرفهیی که همهی مرا جواب می گوید، و در یافتن این جوابهاست که تکه هایی از من همیشه دلتنگ حضور من است و آن قدر که گاه ازین همه درهای بسیار باز نمیتوانم بگذرم، در بسیاری جاها که گذشته ام، باقی میمانند.
در ارتباط من و جهان، اما همیشه وضوح مرا ترسانده است. پس طبیعی است اگر همواره نقابهام را بسیار خوب نگهداری کرده ام. از آن هیاهو که می گویی، آن سوی رابطهی روح با طبیعت و جسم با جمع است. مثل پرتاب سنگ روی مرده های باستان، مثل افتادن یک زیبائی در بیهودگی است که صداش درمی آید، و صدای آن طرف یک صدای حقیقی، همیشه هیاهوست.
من همیشه باور می کردم که در آن روزهای خوب پر از لحظه، که تو را می دیدم باید چیزهای دیگری را ببینم. و حالا بیشتر دلم می خواهد وقتی کلمه هام همهی لحظه هام می شود، تو باور داشته باشی که همهمان صدای یک ساز هستیم، که نواخته که شد دیگر از صدا نمی افتد، حتی هم اگر آن صداهای کناری بخواهند امنیت جسمانیاش را به یادش بیاورند- که هیچ وقت نداشته، که اگر داشت دیگر آن صدای ماورایی را آنقدر نمی شنید که همیشه خاموش بماند.
- در شعر تو چه عناصری- از شعر- بیشتر با روال کار تو و در خاتمه ی همه آنها با جان تو سروکار دارند؟ و آیا اصلا شعر با جان تو سروکار دارد؟ چه جوری؟ به تعبیر دیگر ساختمان یا معماری کلام که تو گاه به آن تکیه یا اشاره کرده ای حائلی بین تو و شعر تو نمی شوند؟
تو وقتی از معماری کلام حرف می زنی- که مبنائی از پیش دارد چرا که هر گونه رفتار با کلام به پیش زمینه ی عملی بستگی پیدا می کند- چگونه چنین معماری مرئی و مرتبی از شگفتیها و شگفتیهای درون شاعر می تواند نقش یا سایه ای دهد؟
■ وقتی فقط حقیقت بتواند مرا مفتخر کند، من از واقعیت همیشه به دور می مانم. واقعیت که می تواند همیشه معنی دیگری در آن یکی فرهنگ داشته باشد. حقیقت، اما، همیشه معنی دیگری در آن یکی فرهنگ داشته باشد. حقیقت، اما، همیشه مرا سرگردان خود کرده است. آن بالاها، من در گشت هایم صداش را بسیار شنیدم، که وقتی واقعا مطمئن شدم خودش است، دست که دراز کردم بگیرمش، به رفتاری پرخاشگر همیشه از من دورتر رفت. آیا همه ی فاجعه، گم کردن کلام نبود در پی معنا؟ اگر هم باور کنیم که درین جهان زیر آسمان همیشه تکرار شده، هیچ نویی نیست، آیا همه ی کوشش ها، دردناکتر نمی شود؟
سالها پیش گرسنگی بود و سالها پیش تر، خواستن رفتن پیش او. و حالا هنوز هم همینطور است. هنوز هم اگر به کامپیوترها طرحی از احساسات بدهیم، نمایی که به ما پیشنهاد می کند «عشق» است.
پس این که کدام سئوال کهنه تر و کدام جواب دردناکتر است، آیا نباید مرا به شک بیندازد؟
«معماری کلام» پیشنهاد ظرفیتهای بیشتر برای ذهن اوست که شعر مرا می خواند. و گفتن از حقیقت است، آن جا که به نفع یک لحظه ی هوشیاری زیبائی، همه ی معنا فقیر بشود. آن وقت تو آن قدر خودت را گفته یی که اصلا منظوری جز گفتن نداشته یی. و من که همیشه گفته ام «نه»، غمناکی انتخاب را می دانم. پس معنی من، همه ی آنها چیزی می شود که تو می خواهی باشد، یعنی که من به هر چه تو بخواهی، راضی هستم. تو که حتما تکه ی خوبی از «او»ی جهانی هستی.
و دراین جاست که اگر کلام را دوباره بیابیم، تن، از تنگی درمی آید چرا که همیشه ما حسی از تنگنا داشته ایم.
-
پرویز، با این جوابت مخالفم. تو چنان حرف زده ای که اولا انگار تمام مفاهیم و حقایق روح و جان به این بزرگی بشر همان چند حالت و چند تظاهر درونی است، انگار فقط عشق است، درحالیکه نفرت، در خیلی جاها زیباتر ازعشق است و از آن حرفی به میان نیامده
👇