یک شعر از
#فریاد_ناصریزینده در حدود کوچک عادات
بوهای مشخص
طعمهای مشخص
رنگهای مشخص!
•
یکبار در تنش چنان گشتم
که گفت: اینجا کجاست؟
گفتم: خانهی ماست.
من خاک پختهای بودم او هم
یکبار در عقل آنقدر خالص شدم که نمیشد
پشت شیشهها بایستم
تنم میبرید
اما خلوص استثناست
یکجور فشردگی بیحد که کربن را بدل میکند
•
مرا تراش نخورده ستایش کن
و خردههای تنم را نگهدار و بستا
چنان خالصانه عقل بودم که دلبرانم گناه داشتند و طاقت نه
نرنجیدم
محق بودم و تنها
محق بودیم و تنها
مشتی چنان عقل خالص که به اندازهی زیبایی زنان نبودیم
پس به پدرام گفتم مرا بسرا
به علیرضا گفتم مرا بسرا
آنها مرا که سرودند
سرود من چنان خالصانه بود که علیه
علیه عقل
مثل علیهالسلام
به لیلی گفتم: دلم را بپذیر! گفت: نتوانم.
گناهی نداشت
که ما از هر کس بهقدر وسع چشم انتظاریم اگرچه چشمهای درشتی داریم
•
باری
چگونه ماکه محقیم به هرطرف رو کنیم و بیابیمت
وقتی در تمام جهات زنی هست که برهنه میشود
مرا که تنم بریدهی اخلاص من است بسرا
و خرده شیشههای شفافم را نگه دار
آفتاب که بر آنها بتابد
کتابهای کهنی خواهی دید
که از هجوم شیدایی ورق میخورند و نامعلوماند
و پرسشی سوزان از کف پاهام بالا میدود
چگونه به نامها و رنگها اعتماد کردید؟
چگونه به بوها
چگونه همه چیز را روشن دیدید و با خیال آسوده زندگی کردید؟
من غرق بودم
طوریکه هر بار خواستم مثل شما چیزها را تجربه کنم
پیوندخورده بودم
مثلن یکبار با هستی پیوند خورده بودم و هستی نام زنی بود
من غرقبودم و در زندگیم شیفتهی عناصر تلخی بودم که ترکیبشان نمکِ زخمها و زندگیاست
ترکیب علیه خلوصست
و من هیچوقت به نیت شعر ننوشتم
سخن با دلبران بیحدم گفتم
کلمنی یا حمیرا!
هرچند مستی با هستی هم، حد دارد
اما من سرود بیحد دوستانم بودم
-پرسشهای سوزان و درشتی در سورتانشان-
#شعر_فارسی@adabiateaghaliat