برشی از کتاب : سراپای جنازه را میجوید، جنازه پسر خردسال روکی را، پسر یتیم را. شعله رو به خاموش نگاه روکی در نگاهش میآید. تا دقیقهای صدایی از دهانش درنمیآید. گریان نمیکند. نباشد که پسرک بیدار شود. دست او را میگیرد. به لبانش میچسباند. سر بلند میکند تا نگاهی به او بگوید که اسلم زنده است، نمرده است. تا چشمی به او یقین دهد که باز هم میتواند نبض اسلم را بشمارد و صدای نفسهای پر امید و پر از اشتیاقش را بشنود.