(عمر)
در رستورانت خودما با علی نشسته بودیم البته هر دو در بخش مدیریت بودیم رو به علی گفتم:راستی علی موضوع میوند چی شد؟
علی:هیچ خوب نیست درک اش میکنم...زیاد کوشش میکند همراه ما روبه رو نشود بعد از نکاح ما یکبار روبه رو شدیم فقط یک جمله دگفت و رفت
من:چی گفت؟
علی:گفت تبریک میگم من لیاقتش را نداشتم
من:زیاد دلم برش میسوزد حق اش است یک زندگی خوش و آرام داشته باشد
علی:اوهوم من هم ازش حلالیت خواستم حق اش است دوباره عاشق شود برایش آرزوی خوشبختی کردم ولی با نگاه غمگین گفت تشکر شاید قسمت نبوده
من:کاش بتواند عشق حقیقی خود را پیدا کند
علی:کاش! میفهمی عمر حالش را درک میکنم روزی که شنیدم عسل میوند را قبول کرد حال من کم از مردن نبود
من آه کشیده گفتم:خداوند خیر نصیب کند آنچه قسمت بود همان میشود قلم تقدیر به دست قلمزن است هر چی خیر باشد قلم میزند
علی:انسان باید در مقابل مشکلات شکست ناپذیر باشد
من:من وقتی فهمیدم میوند از کجا به کجا رسیده زیاد دلم خواست جای او میبودم روی پاهای خود استاد شدن شهامت میخواهد
علی:واقعاً مرد است قلب پاک دارد در مورد عسل هم زیاد مردانگی کرد تمام زندگی ام را مدیون میوند هستم اگر از خود گذشتهگی او نبود تا بحال من خواهد مرده بودم
من:هی لالا زندگی است دگه بگذریم امشب قرار است حشمت و مژده به واحد دخترها مهمانی بیایند
علی:ها خبر دارم صبح عسل برایم گفت...قسمی میگی مهمانی فقط که هیچ تا حال نامده باشن
من:بعد عروسی که نامدن...راستی خانواده خسران رفتن؟
علی:بلی صبح به سمت مزارشریف حرکت کردند چقدر عجله داشتی زود رفتی
من:محمد(دوستم)زنگ زد و گفت زودتر بیا یکی از درس ها را نفهمیده بود خواست همراهش کمک کنم
علی:هااا یعنی تو یاد داشتی
من:من را چی فکر کردی برادر من خودم استاد هستم
علی خندید و گفت:تو اگر استاد باشی نسل آینده مملکت دیوانه خواهد شدن
چپچپ به طرف علی دیدم و بد هر دو خندیدیم بعد تمام شدن کار ها تقریباً ساعت های شش بود که خانه برگشتیم حشمت و مژده هم بودند سلام و علیک کردیم
رو به حشمت گفتم:شما که قبل از ما اینجا هستین
حشمت:ستاد امداد رسانی بودم
من:نکوشی ما
غزل خندید و گفت:تو بیازو مردنی هستی
با خنده به سر تا پاهایم اشاره کردم و گفتم:من مردنی هستم تو را بخدا کجای من مردنی است؟
با حرف من همه خندیدن با لبخند به غزل نگاه کردم چرا وقتی کنارش هستم احساس متفاوت دارم قلبم به تپش میافتد یعنی این عشق است یا فقط یک احساس زودگذر؟؟
(غزل)
به همه جوس آوردم بعد از نوشیدن عمر رفت به اتاق علی و خودش،من عسل و مژده رفتیم و میز غذا را چیدیم و بچه ها را صدا زدیم علی و حشمت آمدند منتظر عمر بودیم که علی گفت:غزل جان میشه بری عمر را صدا کنی؟
من:البته چرا نی
از جا بلند شده و به طرف اتاق شان رفتم دروازه را تکتک کردم اما جوابی نشنیدم آهسته دروازه را باز کردم که با زیباترین و فوقالعاده ترین منظره دنیا رو به رو شدم خدای من یعنی عمر.....
چقدر زیبا میخواند محو نماز خواندنش بودم چقدر کلمات را زیبا تلفظ میکرد با لذت به قامت بلند و بالایش که بخاطر نماز بالا و پایین میشد نگاه کردم
بعد اینکه سلام کرد و دعای بعد نماز را ادا کرد درحالی که جای نماز خود را جمع میکرد متوجه من شد
من لبخند زدم و گفتم:قبول باشد
عمر هم لبخند زد و گفت:قبول حق باشد تو چرا اینجا ایستاد هستی
من:آمدم صدایت کنم غذا آماده است که دیدم نماز میخواندی
عمر سر تکان داد و گفت:اوکی بریم
#پایان_قسمت_بیستوسوم