از آنجا که در برابر آن دختران هنوز دچار دلزدگی عادت نشده بودم، هنوز توانایی دیدنشان را داشتم، یعنی این توانایی که هر بار از بودن در کنارشان سخت شگفتزده شوم. بیگمان بخشی از این شگفتی از آنجاست که آنکه در برابر خود میبینی چهرهای تازه از خویش نشان میدهد؛ اما گونهگونیهای هرکس و خطوط چهره و اندامش چنان بیشمار است، و همین که از او دور شدی چنان اندک چیزی از آن خطوط در تصویر سادهای باقی میماند که حافظه خودسرانه از او برگزیده است -چه حافظه این یا آن ویژگی را که به چشم تو آمده میگزیند، از بقیه جدا میکند، آن را بزرگ میکند، از زنی که به نظرت بلندبالا میآید «اتود»ی میکشد که زنی بیش از اندازه بلند را نشان میدهد، یا از زنی سرخ و سفید و موطلایی یک «هارمونی در صورتی و طلایی» میسازد-، که هنگامیکه آن زن دوباره در کنار توست همهٔ ویژگیهای دیگری که فراموش کرده بودی، و با آن یکی در توازن است، با انبوه آشفتهٔ خود به تو هجوم میآورد، از بلندی قد میکاهد، سرخ و سفیدی چهره را محو میکند، و بهجای آنچه تنها همان را در آن چهره میجستی ویژگیهای دیگری مینشاند که به یاد میآوری در نخستین بار هم دیده بودی، و نمیفهمی که چرا هیچ انتظار دوباره دیدنشان را نداشتی. طاووسی را بهخاطر میآوردی و بهسویش میرفتی، و سهرهای میبینی. اما تنها همین شگفتزدگیِ چارهناپذیر در کار نیست؛ در کنار آن یکی دیگر نیز هست که نه از تفاوت سادگی خاطره و پیچیدگی واقعیت، که از ناهمسانی آدمی که آخرین بار دیده بودی با کسی میآید که امروز از زاویهٔ دیگری بر تو نمایان میشود و چهرهٔ تازهای از خود نشان میدهد. چهرهٔ آدم بهراستی همانند چهرهٔ خدا در یکی از اساطیر شرقی، مجموعهای از بسیار چهرههای برهمافتاده در سطحهای گوناگون است که هیچگاه همه باهم دیده نمیشوند.
#در_سایه_دوشیزگان_شکوفا
#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته
#مارسل_پروست / مهدی سحابی
@abooklover