من ذِکرِ گیاهی گُمنام
در حاشیهی رودم
که تبسّمِ هر نسیمی
دلم را می ربایَد
مریمِ مَجدَلیه را بگو بیاید
حالا هر غروب
آسمان
گُلی بر مزارم میگذارد
و سپید میبارد.
یهودا را بگو بیاید
و دعا بخوانَد در صُبحگاهِ کلیسا؛
با جلیقهی اِنتِحاری
میبینی یوسف؟
مرگ
در تيتر روزنامههای صبح
نفس میکشد
در شلوغیِ مُرغانِ ماهیخوارِ اسكلهای دور
در ریه های مسافری تنها
مسافری تنها
که هر غروب
با عجله میرود
به خانهای که ندارد.
آخ که شنبه با یکشنبه فرقی ندارد!
برکت از ماهیها و دریا رفته است!
به نظر تو
روانپزشک راست میگوید که
نه خونِ پیشانیِ او بر صلیب
بند میآید
نه گریه هایِ من در باد؟
عجله کن رفیقِ ناتنی!
اقلیما را بگو بیاید
و قابیل، کلاغش را هم بیاورد؛
زمین
استخوانهای مُرتَدّان را
دیر و دشوار میپذیرد!
خودت که میدانی!
هیچ چراغی
از پروانه های مُرده
عذرخواهی نمی کند.
ها! راستی!
خَیّام یادت نرود!
بگو شراب دستش هست
بگذارد
و از کافهنادری برگردد.
آخ یوسف!
همین حالا هم دیر است!
عجله کن یوسفِ نجار!
عیسی، کفن نمیخواهد...
#عبدالحمید_ضیایی#شعر_سپید @abdolhamidziaei