من و
آن یای لعنتی!
مسعود قربانی
هم آوایی با گفتارهای کفرآمیزِ! عارف و فیلسوفی که نزدیک به هزار سال پیش میزیسته، و ورود به جانِ بیقرار او، و دل به دلاش سپردن، و مظلومیتش را دیدن، و با او و حالش به گفتگو نشستن، و گریستن، و به وجد آمدن، و به هراس افتادن، و تنهایی و بیکسی او و خود را فریاد کشیدن، و همراهش به مسلخگاه، لرزان و عاشق و پر از تردید رفتن! ومُردن، و هزاران بار مُردن، و باز اندیشیدن! و ناظر به نعش خویش با چشمانِ خیسِ خیره به آسمان، بر چوبهی دار ماندن، و خود و خاکسترِ خود را به هوا دیدن، و مدام مردن و باز به تمنای ناشناخته و امید به
آن نشستن، و... به
آن "
یای لعنتیِ او" فکر کردن!
کاری است که
#عبدالحمید_ضیایی در کتاب
#آن_یای_لعنتی ، همقدم و همحال! با
#عین_القضات_همدانی به نوشتار آورده است.
نوشتاری سیپاره که، سیهزار پارهی
آن بر روی کاغذ نیآمده، اما به روشنی در میان سطور کتاب و سپیدیهای
آن خود را به ما وامیدارد! گفتارهایی پراکنده و پر آشوب که در عین بینظمی، "دل"،
آن را موزون میکند و راهی نو را نشان میدهد.
🔅تو با گفتاری از ابلیس آغاز میکنی!
آن ابلیسِ عاشقِ ملعون!
آن لعنتی که عاشقانه همه را اغوا خواهد کرد و تنها داشتهاش انتظار است. ابلیسِ دلتنگ، که خدای را هم دلتنگ خویش یافت، طوری که جز به دوریاش راضی نشد!
«میدانم ارادت تو بر این بود که بر غیر تو سجده نکنم. ولی فرمانت، سجده بود و از جبرِ عشق، فراقِ معشوق را اختیار کردم... آیا سجده همان یکی نیست که من نکردم؟»(صص23و24)
تو به
آن "
یای لعنتی" فکر میکنی! "یا" یی که میتوانست سرنوشتت را دگرگون کند:
سجده به
آن خاکی، "یا" ایستاده، محو معشوق ماندن! و
آن "یا"، عشق را برگزید و این رازی بود که هیچکس از کُنه
آن خبر نشد. سرفراز و خیره به تو لعنت شدم و "یا"دگاری چنین تا ابد برای خود صید کردم؛ چیزی که اینبار هم نه کسی دید و نه کسی فهمید!
«لعنتم کردی؟ به جان پذیرفتم. زهی جوانمردِ بدنامی که منم! دیگران از سیلی میگریزند و من گردن نهادم.»(ص24)
و تو و اوی همدانی در کجاها قدم نهاده بودید که ابلیس را چنین شناختید؟ پایِ درس چه کسی نشسته بودید که چونان احمد غزالی، به او، "
آن خواجهی خواجگان" لقب گذاشتید؟!
ضیایی خیره به عینالقضات، حیرت صید کرده است و تنها به تماشایش نشسته است. نیم نگاهی بر او و حال و روزش میاندازد و "تماهید" به دست با بالهایی از او و خویش به آسمانِ عشق، سر میکوبد! چه او رفیقی یافته که با او، راه دیگر ناهموار نیست و همسایهیی دارد که دوری خانه برایش رنجی ندارد:
«دلم شبیه دلوی کهنه، تمام طول شب به دیوارهی چاه میخورد و فرو میرود، و عشق برای انجام رسالتِ ویرانیاش، بر بلندای چاهِ جهان، مشغول بریدن ریسمان است...»(ص35)
ریسمان بریده شد و معلق، میلهها را دیدی که میخواهند حیرانی او را به بند کشند! عجب سودای باطلی! زندان را مگر یارای به بند کشیدن عشق است؟ نور را مگر میتوان به قل و زنجیر کشید؟
و مگر چه گفت: عادتپرستی عین بت پرستی است! این همه دغدغهی بدن مومنان به چه کار میآید؟ پس سهم روح چه میشود؟ و حیرت،
آن مرغ شگفتیآلود کجای دینتان جای دارد؟
«تو چه میدانی حیرت چیست؟ راز و حیرت دو روی یک سکهاند و هنگام گفتگوی خموشانه با محبوبِ نازآمیزِ رازآلود، و در مواجههی با سرّالاسرار، باید چندان مراقب و حسّ حضور داشته باشی، که انگار مرغی بر سرت نشسته است و از هراس اینکه مبادا این مرغ پر بکشد، نباید هیچ جنبش و کلامی از تو سر زند. اگر هم کسی با تو به تلخی یا شیرینی سخنی بگوید تنها انگشت سکوت بر لب گیر! حیرت همین مرغ شگفتآلود است.»(ص75)
«ای دوست! اگر
آنچه نصاری در عیسا دیدند تو نیز بینی، ترسا شوی. و اگر
آنچه جهودان در موسا دیدند تو نیز بینی، جهود شوی؛ بلکه
آنچه بتپرستان دیدند در بتپرستی، تو نیز بینی، بت پرست شوی. و هفتاد و دو مذهب جمله منازل راه خدا آمد.»(ص101)
و تو شکوهات و گریهات رو به همان هزاران، هزار مریدانی است که اکنون همه خواهان اعدامش هستند! آنان که چشم بسته و گوش گرفته، ترس
آن دارند که از سخناش آرامششان به هم ریزد و برکهی سکوتشان به تاب افتد! همانها که «از ریشها و گیسوان بلندشان بوی مشک و عنبر به مشام میرسد و از فتواهاشان بوی ماهی گندیده!»(ص148) پس تو نیز چون او تنها و دلتنگی و در دستت فقط غزل و اشک داری:
سلام ای عطرِ کولی! ای جوانمرگی! دلم تنگ است/مرا با خود ببر! من خستهام از روز و شب، ای عشق...
@MasoudQorbani7