✅ روشی با مادر
و پدر،دو خواهر
و برادر کوچکش در روستایی نیمه های راه کابل
به بگرام زندگی می کرد.گویا یکی از جمعه های ماه گذشته عموی بزرگش برای دیدن آنها
به خانه شان می رود.یک سالی میشد که پدر روشی
و عمویش، سر مالکیت ملکی که روشی
و خانواده اش در آن، روزگار می گذراندند، اختلاف داشتند. عموی بزرگتر فکر می کرد چون پسر بزرگ خانواده بوده، این ملک حق مسلم اوست. اما پدرشان این خانه را برای پسر کوچک
و عزیز دردانه اش _همان پدر روشی _
به ارث گذاشته بود.
روزی که برای دیدنشان پا
به خانه گذاشت، اوضاع خوب
و آرام بود.می گفت می خواهد این جنگ
و جدل ها را تمام کند.
مادر روشی هم آن روز کلی تهیه تدارک دید
و دو تا مرغ چاق
و چله سر برید
و دیگ بزرگ کشمش پلویی بار گذاشت
و از بقالی هم انار تازه خرید. عمو که سر رسید، پدر روشی را در آغوش گرفت
و با او روبوسی کرد. پدر روشی چنان محکم برادرش را بغل کرد که پاهایش از روی فرش بلند شدند.مادر روشی هم از خوشحالی
و آسودگی زد زیر گریه. خانواده دور سفره نشستند
و مشغول خوردن شدند. همه شان هم دو یا سه بار بشقابهایشان را پر
و خالی کردند. آخر غذا هم با خوردن انار دلی از عزا در آوردند. بعد از آن نوبت
به نوشیدن چای
و آبنبات های کوچولو رسید. چیزی نگذشت که عمو
به بهانه دستشویی رفتن از خانه بیرون زد. وقتی برگشت، تبری در دستش داشت. از آن تبرهای گنده ای که دخل درخت ها را می آورد. یکراست رفت سراغ پدر روشی. روشی گفت که روح پدرش هم از چیزی که اتفاق افتاد خبردار نشد. اصلاً چیزی ندید.عمو از پشت با تبر
به گردنش کوبید. روشی
به چشم خودش دید که مادرش میخواهد با عمو دست
به یقه شود.اما آن چند ضربهء تبری که بر سر
و صورت
و سینه اش فرود
آمد صدای او را هم خاموش کرد. بچه ها جیغ کشان از این سو یه آن سوی خانه می دویدند
و عمو هم
به دنبالشان .روشی دید یکی از خواهر هایش
به سمت راهرو دوید اما عمو دم موهایش را گرفت
و او را
به زمین کوبید. خواهر دیگرش موفق شد
به سمت راهرو بگریزد.عمو دنبالش کرد
و روشی صدای شکستن در اتاق خواب
و جیغ
و ناله را شنید
و پس از آن سکوت بود
و سکوت .....
روشی هم تصمیم گرفت با برادر کوچکش پا
به فرار بگذارد . از خانه بیرون رفتند
و به سمت در ورودی دویدند. اما در قفل بود. خب معلوم است عمو در را هم چفت
و قفل کرده بود. ترسان
و لرزان
به سمت حیاط دویدند
و وقتی عمو مثل بمب چاشنی دار وارد حیاط شد، روشی
به چشم خود دید که برادر کوچولوی پنج ساله اش، دستی دستی خودش را توی تنوری انداخت که همین یک ساعت پیش مادرشان در آن نان پخته بود. روشی در همان لحظه که سکندری خورد
و نقش زمین شد،صدای داد
و فریاد
و جلز
و ولز برادرش را از توی تنور شنید.روی زمین غلتی زد
و چشمش
به آسمان آبی که افتاد، تبر با صدای مهیبی فرود
آمد و دیگر هیچ.
#و_کوهستان_به_طنین_آمد #خالد_حسینی #ترجمه_نسترن_ظهیری #انتشارات_ققنوسصفحات ۱۸۳
و ۱۸۴.
@Ab_o_Atash